دیپلماسی و سیاست خارجی

سقوط یا فروپاشی رژیم پهلوی

 

آیا رژیم پهلوی سقوط کرد یا فروپاشید؟ این سؤال در طول چهل سال گذشته برای بسیاری، از مردم عادی گرفته تا روزنامه نگاران و تحلیل گران، استادان علوم سیاسی دانشگاهها و صاحب منصبان، مطرح بوده است. تحلیلها و اظهار نظرهای بسیاری در ابن باره وجود دارد. یکی از مهمترین اظهار نظرهایی که می­توان آن را هم به واقعیت نزدیکتر دانست و هم با قواعد فلسفۀ علوم اجتماعی سازگارتر، گفته ها و اظهار نظرهای احمد میرفندرسکی، آخرین وزیر خارجه رژیم پهلوی، در پاسخ به این سؤال است. او به لحاظ گرایش سیاسی در سراسر عمرش دوستدار و هوادار روسها (به تعبیر او “خرس”، برگرفته از گفتۀ جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا «ایران سالهاست در شکم خرس زندگی می کند») بود و در دورۀ اقامت و سفارتش در روسیه کوشید نظر شاه را به قدرت و نقش روسها در منطقه جلب کند. خاطرات و گفته هایش در کتاب زیر با این مشخصات آمده است:

احمد میرفندرسکی، دیپلماسی و سیاست خارجی ایران از سوم شهریور۱۳۲۰ تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷: احمد میرفندرسکی در گفتگو با احمد احرار، تهران : علم ۱۳۸۲.

برای کسانی که حوصلۀ خواندن این کتاب 273 صفحه ای دربارۀ سیاست و فن دیپلماسی را ندارند تا بدانند نظر او دربارۀ دلیل یا دلایل سقوط یا فروپاشی رژیم شاه چه بود، پاره هایی از مهمترین بخش های کتاب در این جا عینا و بدون هیچ گونه تحلیلی آورده می شود.

احمد احرار (ص248): در اکتبر 1978 روزنامه پراوادا ارگان حزب کونیست شوروی مقاله … نوشت در تأیید رژیم شاه و تنقید از جنبش مذهبی. … اما وقتی ترن {انقلاب} راه افتاد روسها هم پریدند توی آن که مبادا از قافله عقب بمانند.

احمد میرفندرسکی (ص 248) موضوع را به این صورت نباید مطرح کرد که انگلیس و آمریکا می خواستند رژیم ایران را ساقط کنند. خیر! مسأله را باید به این صورت مطرح کرد که آیا می شد رژیم ایران را در آن حال نگه داشت و حفظ کرد یا خیر؟ از من اگر بپرسید خواهم گفت به عقیده حقیر ناچیز ناخوشی متأسفانه خیلی جلوتر از آن رفته بود که بتوان کاری صورت داد. شاه ایران

ص249: با برنامه های وسیع، برنامه های بزرگ و واقعا درخشانی که برای ایران داشت بدبختانه از واقعیات دور افتاده بود. در آن رؤیاها، در آن آرزوها  که قدری هم به تخیل آمیخته بود همراه و همگامی نداشت. اعلیحضرت در واقع تنها بود. آن تنهایی که سرنوشت محتوم هر قَدَر قدرت و هر مالک الرّقابی است. از این تنهایی گریزی نیست. اطرافیان اعلیحضرت بله بله قربان می گفتند ولی اعتقادی به رؤیاهای او نداشتند. آن همه درخشش، آن همه زیبایی چرا فروریخت؟ برای این که در سالهای آخر بر پایه واقعیت استوار نبود. از واقعیات دور و دورتر می شد.

احمد احرار– اینها به جای خود محفوظ، ولی در عمل شاهد بودیم که تا وقتی حکومت در آمریکا از دست جمهوریخواهان خارج نشده بود و آمریکایی ها قویاً از شاه و سیاست های او حمایت می کردند، اوضاع ایران انفجارآمیز به نظر نمی رسید  و سرسخت ترین مخالفان رژیم نیز احتمال چنان انفجاری را نمی دادند. همه چیز از زمانی شروع شد که جمهوریخواهان در آمریکا شکست خوردند و دموکرات ها روی کار آمدند و در کاخ سفید و سایر مراجع تصمیم گیری بر سر سیاستی که می بایستی در قبال ایران اتخاذ شود تردید پیدا شد. از آن زمان بود که تصادفاً هم بیماری شاه شدت یافت و هم بیماری عمومی به قول شما چنان سریع پیشرفت کرد و به قول پزشکان «متاستاز» داد و سرتاسر بدن را گرفت که دیگر کسی نمی توانست کاری صورت دهد.

احمد میرفندرسکی– آن تخیلات و بلندپروازی ها به مقدار زیادی معلول سیاست جمهوریخواهان بود. تا جائی که من اطلاع دارم دموکرات ها از این دست رؤیاها نه تلقین می کردند و نه وسائلش را در اختیار می گذاردند. برعکس، جمهوریخواهان هم رؤیاهایی را که به قول آقای پارسونز به «غرور و سقوط» منجر شد، تلقین می کردند و هم وسائلش را در اختیار می گذاشتند.

احمد احرار (ص255-256)- پارسونز، آخرین سفیر انگلیس در ایران قبل از انقلاب، کتاب خاطرات خود را … غرور و سقوط نامیده است …  شاه را به عنوان « رهبری دارای افکار انقلابی » توصیف می کند و دربارۀ کسانی که مسئولیت های مختلف را در سطوح بالای اداری بر عهده داشتند می گوید: « من در دوران خدمت خود در کشورهای مختلف هرگز چنین ترکیبی از شخصیت های قابل و با استعداد ندیده بودم. اکثر وزیران و مسؤولان سازمان های دولتی ایران، بجز چند مورد استثنائی، مردانی با تحصیلات و تجارب عالی و مهارت و استعداد کافی و دارای پشتکار و توانائی فوق العاده برای انجام وظائف خود بودند و ظرفیت زیادی برای کارهای دشوار داشتند». در این تجزیه و تحلیل، پارسونز هم مثل اکثر تحلیلگران بر آسیبی که از غرور و بلند پروازی به شاه و رژیم پیشین رسید تأکید می ورزد.

پارسونز می نویسد:« شاه در مسائل مربوط به سیاست خارجی و مسائل نظامی و استراتژیک با زیرکی عمل می کرد و شجاعت و قابلیت زیادی در این زمینه از خود بروز می داد. واقعیت این است که در زمینه سیاست خارجی و امور نظامی شاه هم بسیار علاقمند بود و هم بسیار مطلع … وزیر امور خارجۀ واقعی ایران خود شاه بود و گزارش های وزارت امور خارجه را روزانه مطالعه می کرد. شاه در زمینه مسائل مربوط به روابط خارجی، بر خلاف آنچه مربوط به امور داخلی ایران می شد، همواره آماده بحث و گفتگو بود و دیپلمات های خارجی از تماس و گفتگوی مستقیم با او لذت می بردند. اما در مسائل مربوط به سیاست داخلی ایران شاه رویه متفاوتی داشت. من از آغاز مأموریت خود به این نکته پی بردم که شاه به

ص257:  طور خطرناکی از مسائل پیرامون خود دور مانده و در میان جلال و شکوه سنتی سلاطین ایران محصور شده است». این نظریه پارسونز بود. ما هم که کم و بیش با اوضاع کشورمان و سیستم حکومتی دو دهۀ آخر سلطنت شاه آشنا بودیم می دانیم که شاه ایران به قدری زیر پای خود را در داخل کشور محکم می دید که موانع و مشکلات داخلی را ناچیز می شمرد و بیشتر به مسائل خارجی می پرداخت. به نقشی که مثلاً ایران می بایستی در شاخ آفریقا یا اوگاندا و اقیانوس هند و سواحل استرالیا از لحاظ «حفظ امنیت و ثبات بین المللی» ایفا کند. طاووس پای خود را نمی دید. زیر پایه چراغ تاریک بود و عاقبت هم خطر از درون این تاریکی سردرآورد.

احمد احرار– شما آخرین وزیر امور خارجه رژیم گذشته بودید. البته وقتی این وظیفه به شما محول شد که کار از کار گذشته بود. سؤال من این است که آیا در آن دوران کوتاه وزارت فرصت کردید با سفرای کشورهای خارجی، با مقامات سیاسی خارجی راجع به تحولات اوضاع ایران بحث و گفتگو داشته باشید یا خیر؟ اگر جواب منفی است، نظر خودتان به عنوان یک ناظر مطلع چیست؟ این سؤال را از آن جهت مطرح می  کنم که گروهی معتقدند بحران سال 57 و انقلاب منجر به سقوط نظام پادشاهی حرکتی بود که از خارج اداره می شد ولی آن طور که از صحبت های قبلی شما استنباط کردم شما اعتقاد به «تئوری توطئه» ندارید. اگر هم اعتقاد داشته باشید که عوامل خارجی بر جریان وقایع تاثیر گذاشتند سیاست خارجی را عامل اصلی بحران و انقلاب نمی دانید.

احمد میرفندرسکی (ص257-260): سؤالی که مطرح کردید نکته های بسیار دقیق و جنبه های مختلفی دارد که پاسخ دادن به هر کدام از آنها ساعتها وقت می طلبد و علاوه بر آن مستلزم یک عقل کل است که مخلص نه ادعای ان را دارم و نه امکانش را… متاسفانه سیستم حکومتی ما هم مثل هر سیستمی فرسوده شد و این فرسایش به دشمنان ایران، یا بهتر بگویم به دشمنان رژیم ایران، فرصت داد صف بندی محکمتری بکنند، از اوضاع و احوال بین المللی استفاده کنند و خود را برای «نبرد بزرگ» آماده کنند. در این نبرد اردوی طرف مجهز بود. تمام کسانی که در اردوی مخالف آماده رزم بودند سرجای خودشان قرار داشتند. متأسفانه در اردوی موافق کسی سرجای خودش نبود. خاصیت رژیم فردی این است که همه چیز از فرد حاکم منشعب می شود و همه چیز به او منتهی می شود. تا قدرت جاذبه وجود دارد تمام عوامل تشکیل دهنده حکومت مثل اقمار دور آن می گردند. وقتی جاذبه ضعیف می شود، فرض کنید حرارت آفتاب به پائین ترین درجه می رسد، قدرت جاذبه دیگر نمی تواند اقمار را در جای خودشان نگهدارد. این است که سیستم از هم می پاشد.

احمد احرار – این کلمه ای که به کار بردید از اهمیت خاصی برخوردار است. بنده اجازه می خواهم زیر آن را باصطلاح خط بکشم، زیرا بین سقوط یک رژیم و از هم پاشیدن آن باید فرق گذاشت. من تا جائی که خود شاهد بودم می توانم این را بگویم که رژیم پیشین از هم پاشید، سقوط نکرد. سقوط رژیم پیامد از هم پاشیدن آن بود.

احمد میرفندرسکی – کاملا صحیح است. رژیم متلاشی شد. شما به کتاب پارسونز اشاره کردید که نوشته است آدم های درخشانی در ایران مصدر کار بودند. این هم صحیح است. ایران آدم های درخشانی در تمام شوؤن داشت و اینها کارهای مهمی برای مملکت انجام دادند ولی هرچه مملکت جلوتر می رفت هیأت حاکمه وحدت کلام و یکپارچگی و یگانگی خودش را روزبروز بیشتر از دست می داد، بطوری که در سالهای آخر دو نفر نبودند که با هم صمیمانه، دست در دست، برای پیشرفت مملکت اقدام کنند. رژیم فردی، یعنی ساطع شدن نور از یک منبع، خاصیتش این است که تمام موجودات را به طرف نقطه واحد می کشاند و همه، در این تلاش برای نزدیک شدن به مرکز قدرت و مقرب الخاقان واقع شدن، همدیگر را پس می زنند. پوست خربزه زیر پای همدیگر می گذارند. اساس کار خود را بر « سه پایه ای » که تملق، تظاهر، تمتّع باشد، قرار می دهند، پشت سر هم بد می گویند، از هم تنقید بی مورد می کنند و یک محیط مشوّشی را به وجود می آورند. در این محیط مشوّش، خارجی به آسانی می تواند نفوذ کند. در رژیم فردی «فرماندهی» یکی از اصول سیاست است. در نتیجه چیزی از پائین نمی جوشد. همه چیز از بالا سرچشمه می گیرد. از بالا نور می آید. از بالا برف می آید. در حالی که در رژیم غیرفردی قدرت از پائین به بالا منتقل می شود و بالا مرکز مدیریت است نه مرکز قدرت. اینکه رژیم ایران متلاشی شد نه ساقط، یک علتش همین بود که وقتی مرکز قدرت جاذبه اش تقلیل یافت نظم حاکم بهم خورد و اغتشاش و در نتیجه اغتشاش فروپاشی حاصل شد. من معتقدم که در ایران انقلابی از نوع انقلاب فرانسه یا انقلاب روسیه یا انقلاب هایی که در ممالک آفریقائی صورت می گیرد به وقوع نپیوست. این انقلابات ریشه های اقتصادی دارند. یعنی مردم گرسنه به عده ای سیر می گویند تو از سر سفره برخیز تا من بنشینم. این وضع در مورد ایران صدق نمی کند. در سالهای آخر، در ایران شکمها سیر بود. در هر صورت از جاهای دیگر خالی تر نبود. البته اقتصاد ایران در آن سالها نارسایی هایی داشت …

احمد میرفندرسکی (ص265- 270): آقای وینوگرادوف سفیر شوروی خاطرم می آید قبل از اینکه به وزارت امور خارجه منصوب شوم روزی به دستور وزیر امور خارجه در اقامتگاه ییلاقی ایشان در زرگنده ناهار خوردم. ساعت 2 و نیم شروع کردیم به ناهار، ساعت 7 شب من از آنجا بیرون آمدم. در تمام این مدت صحبت بر سر این بود که بالاخره اوضاع مملکت چه خواهد شد؟ چه طور می شود جلوی این غلتیدن در سراشیب را گرفت؟ بقول معروف این Blockage این گره خوردن، این انقباض را چگونه می شود چاره کرد؟ وینوگرادوف گفت من سه روز پیش شرفیاب بودم. دو ساعت و نیم با اعلیحضرت مذاکره کردم بالاخره نفهمیدم ایشان چه برنامه ای دارند. هنگام خداحافظی پرسیدم اعلیحضرت، از دست ما چه کار برمی آید؟ جواب دادند هر طور که صلاح می دانید و مفید به حال روابط باشد عمل کنید. یکی از علل متلاشی شدن همین بود که واقعا قدرتی که سوار بر موج حوادث شود و حوادث را مهار کند در مملکت وجود نداشت. داخل می جوشید و خارج به فکر مرحله یا مراحل بعد بود.

احمد احرار– اسناد و یادداشت ها و خاطراتی که راجع به انقلاب ایران انتشار یافته است در مجموع این طور نشان می دهد که فکر کردن به « دوره بعد از شاه » از وقتی شروع شد که غربی ها بر اثر رفت و آمدها و مذاکرات و بررسی ها و ملاحظه اوضاع و احوال، نتیجه گرفته بودند شاه جسماً و روحاً در هم شکسته شده است و دیگر قادر به ادامه رهبری نیست. به دشواری می توان پذیرفت که قبل از آن یک طرح یا توطئه جدی برای تغییر رژیم در ایران وجود داشته است. دست کم، اسنادی که تاکنون منتشر شده این طور نشان می دهد. نظر شما چیست؟

احمد میرفندرسکی – به نظر من اسناد را با قرائت های مختلف می توان خواند. مسلماً غرب خیلی اتکا به شاه داشت چون می دانست که اعلیحضرت شخصیتی است غرب گرا، آشنا به تمدن غرب، معتقد به ارزش های غربی و به طور کلی شخصی است طرفدار مدرنیسم. البته این را هم غربی ها می دانستند که شاه، در مواردی که پای ایستادگی برای حفظ منافع ایران پیش می آید، سرسخت و تسلیم ناپذیر است. در گفتگوهای قبلی عرض کردم که غربی ها چندان رضایتی همیشه از شاه ایران نداشتند و معتقد بودند که گوش شنوا برای توصیه های آنها ندارد. بعضی اوقات بی تعارف می گفتند وضع عجیبی است، با اعلیحضرت نمی شود زندگی کرد، بدون اعلیحضرت هم نمی شود زندگی کرد. ما این «بلوکاژ» را بعد خودمان به چشم دیدیم و تجربه کردیم. یکی از عواملی که موجب متلاشی شدن رژیم شد این بود که فرمانده کل، شخص اعلیحضرت، سکان فرماندهی را رها کرده بود. با آن فرمانده کار پیش نمی رفت برای آن که فرمان نمی داد. بدون او هم کاری نمی شد کرد چون همه چیز به فرمان او وابسته بود و مخالفان رژیم هم مرتبا جسورتر و حریص تر می شدند.

احمد احرار – یعنی آن سیستم طی سالها بر این مکانیسم بنا شده بود.

احمد میرفندرسکی– آن سیستم اینطور ایجاب می کرد. تا جریان برق برقرار نشود که ماشین به کار نمی افتد. جریان برق مرتباً ضعیف می شد… اعلیحضرت مسلماً در حالت «دپرسیون» شدید بود. این دپرسیون شدید ناشی از برخورد رؤیاهای شیرین با واقعیت های تلخ بود. شهرت داشت روزی که اعلیحضرت با هلیکوپتر بر فراز تهران گشتی زد و اوضاع را به چشم خود دید وقتی از هلیکوپتر پیاده می شود به امیرعباس هویدا که وزیر دربار بود می گوید « این بود پیوند ناگسستنی شاه و ملت؟!» برای مردی که ایران پرست بود و برای ملت خود دلسوز بود و کارهایی که در سلطنت او برای مملکت و مردم ایران شد کم نبود، مسلماً چنین منظره ای تکان دهنده، و بلکه می خواهم بگویم ویران کننده بوده است. دو راه بیشتر نمانده بود. یا گذاشتن و گذشتن، یا سخت ایستادن و سخت گرفتن. متأسفانه راه حل اولی بیشتر با واقعیات و اوضاع و احوال تطابق داشت تا دومی. ما از محاسن رژیم فردی مدتی استفاده کردیم. مملکت پیشرفت کرد، سرعت در کارها وجود داشت، تصمیمات لازم گرفته می شد و به موقع اجرا گذاشته می شد، حالا یک جاهایی بهتر یک جاهایی بدتر، گل بی خار و کار بی عیب و نقص که البته وجود ندارد ولی بعد از آن، ما به عیب بزرگ رژیم فردی برخوردیم و دیدیم وقتی مرکز قدرت ضعیف شد چگونه همه چیز از هم پاشید. مسلماً خارجی در این موقعیت بیکار ننشسته بود و به فکر منافع خودش بود که چگونه باید آن را حفظ کند.

خوب به خاطر دارم که روزی در شرفیابی به حضور اعلیحضرت، پس از عرض گزارش ها، ایشان برگشتند و به من گفتند شما می دانستید که آمریکائی ها می خواستند اینجا را جمهوری کنند؟ این قضیه مال 1964 است. گفتم خیر قربان، نمی دانستم. گفت پس حالا بدانید. نکته دیگر این بود که در ماه آوریل 1978 وقتی من خانه نشین بودم سفیر ما در مسکو، مرحوم دکتر سلطان احمد اردلان، که در دورۀ سفارت من وزیر مختار بود و ما به مدت چهار سال همکاری خیلی نزدیک داشتیم و یکی از دیپلمات های خیلی خوب ایران بود به دیدن من آمد. باید بگویم که جانشین او امیر مفخم صنیعی هم از دیپلماتهای مبرّز و روسی دان بود. گفت صحبتی داشتم با آقای کولیوف که لازم دیدم به اطلاع شما برسانم. آقای کولیوف که ریاست قسمت کمک های فنی و اقتصادی مربوط به ایران را عهده دار است روزی مرا به دفترکارش دعوت کرد و گفت آقای سفیر، آیا شما می دانید که آمریکائی ها مشغول اقدامات ضد رژیم ایران هستند؟ در این مورد ما دلائل متقن و مدارک موثقی داریم و از شما خواهش می کنم این مطلب را به عرض اعلیحضرت برسانید. اردلان گفت من تلگراف زدم و ماوقع را به عرض رساندم. جواب آمد که اینها تحریکات روسهاست. عجبا! با تمام روابط خوبی که اعلیحضرت با روسها داشت و اعتماد زیادی که طرفین نسبت به یکدیگر پیدا کرده بودند ایشان همیشه فکر می کرد که خطر از جانب شوروی است و مرتب تکرار می کرد که اینجا ایرانستان نخواهد شد.

احمد احرار – شاید نگرانی ایشان از کمونیسم بین المللی بود چون چپی ها در سازماندهی تظاهرات و تحرکات  دوران انقلاب نقش موثری داشتند. با وجود اینکه دولت شوروی نمی خواست روابطی که با ایران برقرار کرده بود به خطر بیفتد و نگران وقایع ایران بود ولی تشکیلات کمونیسم بین المللی ظاهراً کار خودش را می کرد.

احمد میرفندرسکی– من این نظریه را قبول ندارم. به دلیل اینکه حزب توده و چپی های جورواجور، از جمله کنفدراسیون، همه سر در گم بودند. دولت با وسایلی که داشت در تمام آنها نفوذ کرده بود. دستگاه های امنیتی برنامه ها و نقشه های آنها را می دانستند. خیلی از حضرات مخفیانه به ایران می آمدند و با ساواک مذاکره می کردند و برمی گشتند… منتهای مراتب آن مغناطیسی که به میدان آمد و در مدت کوتاهی در ظرف یکی دو ماه تمام اینها را جمع کرد آیة الله خمینی بود… نقشی که مهدی بازرگان در انتقال قدرت، یعنی در متلاشی کردن کامل رژیم سابق و به تخت نشاندن رژیم فعلی بازی کرد نقش کوچکی نبود. نقش مهمی بود. نقش «کاتالیزور» بود. بازرگان این نقش را توانست بازی کند چون مورد اعتماد آمریکا بود، مورد اعتماد مردم ایران بود، مورد اعتماد محافل مذهبی بود…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این جا یک سایت کتاب فروشی نیست.

هدف اول و غیر انتفاعی ما معرفی بهترین ها در میان انبوه آثار است.
در عین حال امکان خرید هم دارید.

×
تمام حقوق برای وب سايت آثار برتر محفوظ است. © 1387 - ۱۴۰۳