نویسنده: محسن رنانی
بحثی در باب بیماری حس نسبت ایرانیان از یزدگرد سوم تا احمدی نژاد، 13 آذر 99
یکی از شاهکارهای معماری ایران در عصر صفوی، طراحی میدان نقش جهان است. از دهها ویژگی منحصربهفرد این میدان به یکی اشاره میکنم. وقتی از دروازهٔ قیصریه (ورودی شمالی میدان) وارد میدان نقش جهان میشوید میدان را خیلی بزرگتر از وقتی میبینید که از مسیرهای دیگر وارد میدان شوید. چرا؟ برای این که معمار میدان، آن را بهگونهای طراحی کرده است که وقتی کسی از دروازه قیصریه وارد میدان میشود «حس نسبت» او بههم بریزد و دچار خطای ادراکی شود. دروازهٔ قیصریه مسیر رسمی ورود میهمانان و مقامات خارجی به میدان نقش جهان برای رفتن به سمت عالیقاپو برای دیدار شاه بوده است. به همین سبب میهمان تازهوارد، در هنگام ورود به میدان، با فریبخوردن «حس نسبت»اش، گرفتار عظمت میدان میشد و با همین حس عظمت وارد عالیقاپو میشد و به دیدار شاه یا مقامات میرفت. عالیقاپو و روبهروی آن مسجد شیخ لطفاللّه در وسط ضلع غربی و ضلع شرقی میدان ساخته نشدهاند، بلکه تقریباً در یک سوم آخر میدان ساخته شدهاند. اما کسی که از دروازه قیصریه وارد میدان میشود حس میکند عالیقاپو و مسجد شیخ لطفاللّه در وسط میدان قرار دارند و بعد ذهن او شبیهسازی میکند و فکر میکند همین فاصلهای که از دروازه شمالی تا عالیقاپو هست، بعد از عالیقاپو تا آخر میدان هم هست و بنابراین میدان، به چشم او خیلی عظیمتر و پرافقتر از واقع میآید. (تصویر بالا، چشمانداز میدان نقش جهان را از بالای سردر قیصریه نشان میدهد).
در نقاشی اگر نقاش در ایجاد «حس واقعی نسبت» مهارت نداشته باشد، ذهن ما نقاشی را طبیعی حس نمیکند. اصلیترین هنر نقاش، ایجاد حس واقعی نسبت است در آنچه رسم میکند. حس نسبت (sense of proportion) یکی از تواناییهای رشدی-شناختی است که در فرآیند زندگی و تربیت تکامل مییابد. زمان میبرد تا کودک «حس نسبت»اش پرورش و تکامل یابد. به همین سبب گاهی ممکن است کودک جرئت نکند از یک پله پنج سانتیمتری پایین بیاید و گاهی هم ممکن است با احساس اعتماد از یک پله ۳۰ سانتیمتری پایین بیاید و نقش بر زمین شود. به نقاشیهایی که کودکان میکشند نگاه کنید، عکس پدر و مادرشان بزرگتر از خانه آنهاست، یا کلاغ روی درخت، به بزرگی خود درخت است.
حس نسبت یعنی توانایی فهم یا ارزیابی یا قضاوت درست در مورد میزان جدیبودن و اهمیت نسبی امور و نیز درک اندازهٔ نسبی چیزها در موقعیتی که هستند. حس نسبت مانند سایر تواناییهای رشدی و شناختی باید در کودکی و در فرآیند تربیت شکل بگیرد، سپس در مدرسه تکامل یابد و بخشهای دیگر آن نیز در فرآیند زندگی طبیعی و اجتماعی کامل شود. مادری که دائماً به دختربچهاش میگوید این کار تو نیست بگذار پدرت یا برادرت آن را انجام بدهند، در یک فرآیند شرطیشدن، حس نسبت دخترش را آسیب میزند و غیرطبیعی پرورش میدهد و باعث میشود او تا آخر عمر احساس کند مردها در بیشتر امور نسبت به زنان تواناترند. در عین حال همین احساس «بیشبرآورد» توانایی، در پسران ایجاد میشود. یکی از موارد خیلی شاخص، ترس خانمها از سوسک است، میزان ترس از سوسک در خانمها، هیچ تناسبی با واقعیت سوسک ندارد. این همان حس نسبت معیوبی است که در کودکی، در یک فرآیند شرطیشدن، به دختربچهها القا میشود. یعنی کودک بالاخره نمیداند از گربه بیشتر باید بترسد یا از سوسک یا از مار. مادرم چیزی از حس نسبت نمیدانست ولی یادم نمیرود که برای اینکه ما از سوسک نترسیم، سوسک را میگرفت و در دهان خود میگذاشت، چند ثانیه دهانش را میبست و سپس دهانش را باز میکرد تا سوسک خارج شود و به ما نشان میٔداد که این حیوان نجیب و زیبا همانقدر که کوچک است بیخطر نیز هست. اما قاعدهٔ کلی در خانوادهٔ ایرانی، تربیت معیوب حس نسبت است.
در تربیت اخلاقی نیز خیلی وقتها حس نسبت معیوب تربیت میشود. مثلاً حساسیتی که خانوادههای سنتی و مذهبی ایرانی نسبت به حجاب یا نسبت به جنس مخالف به فرزندانشان القا میکنند چندین برابر حساسیتی است که نسبت به رذایل اخلاقی مثل دروغ یا ریا و نظایر آنها القا میکنند. آبروداری هم یکی از سنتهایی است که با آن حس نسبت کودکانمان را تخریب میکنیم. در آبروداری ما به کودکانمان القا میکنیم که رضایت یا برداشت خوب دیگران از اوضاع ما اهمیت بسیار بیشتری نسبت به رضایت خود ما دارد. وقتی از میهمانی برمیگردیم و در خودرو دائماً دربارهٔ مبلمان و سرویس پذیرایی و دکوراسیون و لباس میزبان سخن میگوییم و از آموزهها و نکاتی که در این میهمانی یاد گرفتیم، یا ارزشهای رفتاری میزبان سخنی نمیگوییم، داریم حس نسبت کودکان را دچار چولگی میکنیم.
بعد هم نظام آموزش این وضعیت معیوب را معیوبتر میکند. نظام ارزیابی نمرهای در مدرسه کارش میعوبکردن حس نسبت است. وقتی در یک امتحان، دانشآموزی نمرهٔ ۱۰ میآورد و دانشآموز دیگری نمرهٔ ۲۰، به این معنی نیست که دومی دو برابر اولی دانش دارد. اما این نظام القا میکند که دومی دو برابر اولی دانش دارد. درحالیکه فردی که ۲۰ آورده تنها در یک لحظه از زمان و در مورد یک مسئله خاص دانشش اندکی، و فقط اندکی، بیش از فرد اول بوده است. وقتی معلمی در کلاس، کسی را بهعنون شاگردْاول انتخاب میکند و به او توجه ویژه میکند و به بقیه توجهی ندارد یک شکاف عمیق در بین بچهها و یک انحراف شدید در حس نسبت آنها ایجاد میکند و به همه آسیب میزند. شاگردْاول، دانش و توانایی خودش را «بیشبرآورد» میکند و بقیه شاگردها دانش خودشان را «کمبرآورد» میکنند و این احساس روزبهروز تقویت میشود.
پیام امروز نظام خانواده و نظام آموزشی به کودکان ما این است: کسب نمرهٔ بالاتر نشانه موفقیت تحصیلی است؛ موفقیت تحصیلی منجر به داشتن شغل بهتر در آینده می شود؛ و شغل بهتر هم شغلی است که پولسازتر است؛ و پزشکی هم پولسازترین شغل است. تکرار این پیام کمکم منجر به انحراف در حس نسبت، در ارزشگذاری بین مشاغل و رشتههای مختلف تحصیلی شده است و چنین میشود که الان بیشتر دانشآموزان تنها آرمانشان قبولی در رشته پزشکی است. بچههای ما دیگر ارزیابی درستی از اهمیت و ارزشمندی رشتهها و شغلها ندارند. و نهایتاً آرامش و خرسندی درونی در این هیاهو از بین رفته است. و همین انحراف در حس نسبت است که باعث میشود بسیاری از دانشآموزان المپیادی ما دچار افسردگی شوند. چون آنها خودشان را تافتهٔ جدابافته قلمداد میکنند اما جامعه آن اندازه که آنها انتظار دارند، آنها را ارج نمیگذارد یا فرصتهای انتخاب در برابرشان قرار نمیدهد. و باز همین ضعف در حس نسبت باعث میشود جوانان پراستعداد و موفق ما احساس کنند اینجا جایشان نیست و فوجفوج باید از کشور بروند (بیشبرآورد غرب و کمبرآورد کشور خودشان).
اما ضعف یا انحراف در حس نسبت، مختص اشیاء و امور نیست. برخی وقتها اعتقادات یا هویتهای ما هم گرفتار این مشکل میشوند. همین نحوهٔ تربیت بوده است که اکنون شیعهٔ ایرانی گمان میکند تنها مذهب اصیل و رهیافتهٔ الهی، مذهب اوست و همه پیروان مذاهب دیگر از حقیقت و از مسیر راستین الهی انحراف دارند. و باز همین حس نسبت معیوب است که به ما ایرانیان القاء میکند که یکی از ملل خیلی باهوش دنیا هستیم. درحالیکه طبق مطالعهای که دو محقق هوش (Lynn and Vanhanen) در سال ۲۰۱۲ منتشر کردند، که با ترکیب متغیرهای بهرهٔ هوشی و موفقیت تحصیلی، متوسط هوش نهایی هر کشور را محاسبه کردهاند، متوسط «هوش نهایی» ایرانیان ۸۵.۶ است که در مقایسه با سایر کشورها، نسبتاً پایین محسوب میشود. یعنی از نظر هوشی ما جزء ملل دارای هوش «نسبتاً پایین» هستیم. حس نسبت با غرور متفاوت است. غرور یک رذیلت اخلاقی است که ریشهٔ روانشناختی دارد، حس نسبت یک وضعیت رشدی-شناختی است که البته گاهی در شرایط روانشناختی خاص بههم میریزد. مثلا کوهنوردی را در نظر بگیرید که میداند توان پریدن از یک بلندی ده متری را ندارد. در دو حالت او به پایین میپرد و پایش میشکند. حالت اول این است که حس نسبتش معیوب باشد یعنی محاسبهاش از مقدار بلندی اشتباه باشد، پس میپرد و پایش میشکند. در حالت دوم، او حس نسبتش مشکلی ندارد و میداند نباید بپرد، اما غرورش اجازه نمیدهد که در برابر دیگران اظهار ناتوانی کند؛ بنابراین از روی غرور میپرد و پایش میشکند.
در روانشناسی فردی نشان داده میشود که با دستکاری محرکها، ذهن ما دچار خطای ادراک میشود. مثالی که دربارهٔ میدان نقش جهان زدیم نمونهٔ خطای ادراکی است. در روانشناسی یادگیری، نیز بحث شرطیشدن مطرح است. یعنی یک محرک طبیعی در کنار یک محرک شرطی عمل میکند و کمکم محرک شرطی جایگزین محرک طبیعی میشود.
اینکه دختری تواناییهای خودش را نسبت به پسران کمبرآورد کند، نمونهٔ شرطیشدن است. تفکر تونلی یا تحجر یا تعصب، یکی دیگر از فرآیندهای شناختی است که باعث میشود فرد به جای رفتن بهسوی راهحلهای متعدد و گزینش از میان آنها، تنها بر یک راهحل که ذهن او پیشاپیش طراحی کرده است تمرکز کند. اینکه جوانان یا خانوادههای آنها تنها راه خوشبختی را در دانشگاهرفتن میبینند، نوعی تفکر تونلی است.
در روانشناسی اجتماعی نیز موضوع تفکرات قالبی یا کلیشهای مطرح میشود. تفکرات قالبی، نگرشهای ازپیششکلگرفته در ذهن جمعی گروههای اجتماعی هستند که در آنها معمولاً واقعیت خیلی ساده و مبالغهآمیز مطرح شده است. «هنر نزد ایرانیان است و بس» یک نمونه از تفکر قالبی است که در ذهن جمعی ایرانیان وجود دارد.
نتیجهٔ همهٔ این فرآیندهای شناختی یا روانشناختی، بههمریختگی در «حس نسبت» فرد یا گروهی از اعضای جامعه است. بنابراین آنچه در اینجا تحت عنوان انحراف در حس نسبت آوردهایم، منظور پیامدهای همه آن فرایندهایی است که نهایتاً در یک خطای دید ظاهری یا خطای ادراکی یا خطای شناختی یا خطای رفتاری بروز پیدا میشود. در همهٔ این موارد، سازههای ذهنی که در فرد شکل میگیرد افکار، تصمیمات و اقدمات او را در آینده شکل میدهد. «حس نسبت» عنوانی است که برای همه انواع این فرآیندها که نهایتاً منجر به تغییر سازههای ذهنی میشود، برگزیدهایم.
شکلگیری معیوب حس نسبت، در سطح ملی، گاهی به فاجعههای عظیم انجامیده است. در حمله اعراب به ایران، رستم فرخزاد که یکی از بزرگترین سرداران و نوابغ نظامی روزگار خویش بود، با آنکه لشکری قویم و حشمتی عظیم داشت، چون حس نسبتش درست کار میکرد از جنگ پرهیز میکرد و به یزدگرد سوم پیشنهاد پاسخ مثبت به درخواست مصالحه از طرف اعراب را داد. اما یزدگرد که حس نسبتش معیوب بود و اعراب را خیلی دستکم گرفته بود، به رستم گفت که اگر او به جنگ نرود، خودش فرماندهی سپاه ایران را بر عهده میگیرد و به جنگ خواهد رفت. و چنین شد که رستم مجبور شد به جنگ با اعراب برود. جنگی که نهایتاً به مرگ رستم فرخزاد و شکست ایرانیان انجامید و مسیر تاریخ ایران را تغییر داد.
در حمله مغول، چنگیزخان پس از فتح چین به سلطان محمد خوارزمشاه نامه نوشت و از در دوستی و همکاری درآمد و پیام فرستاد که «خان بزرگ سلام میرساند؛ بزرگی تو بر من پوشیده نیست و بزرگی ممالک ترا میدانم و صلح با تو را واجب میشمارم، تو بهمثابه عزیزترین فرزندان من هستی و میدانی که چین و ترکستان را گرفتهام…، اگر مصلحت بدانی راه را بر بازرگانان باز کنیم که سود آن به همهٔ مردم برسد». با آنکه خوارزمشاه به تشویق مشاوران به این نامه پاسخ مثبت داد و عهدنامهای منعقد شد، اما چندی نگذشت که حاکم اترار، احتمالاً به دستور یا اشاره خوارزمشاه، ۵۰۰ بازرگان مغول را که در مسیر جاده ابریشم به ماوراءالنهر آمده بودند، به جرم جاسوسی دستگیر و به قتل رساند. چنگیزخان باز از در مسالمت درآمد و از خوارزمشاه درخواست مجازات حاکم اترار را کرد. اما خوارزمشاه، که حس نسبتش معیوب بود و با آنکه دیده بود مغولان چین را تسخیر کردهاند، باز قدرت مغولان را دستکم گرفته بود، یا قدرت خودش را بیشبرآورد کرده بود، فرستاده چنگیز را هم کشت. و چنین شد که چنگیز عزم ایران کرد و نزدیک به یکونیم قرن، ایران زیر سم اسبان مغول قرار گرفت و میلیونّها ایرانی با خون خویش تاوان حس نسبت معیوب خوارزمشاه را دادند.
جنگ چالدران و شکست ایرانیان و انضمام بخشهای زیادی از غرب ایران به امپراتوری عثمانی، نیز حاصل همین حس نسبت معیوب شاه اسماعیل صفوی بود. درحالیکه ترکان عثمانی به ارتش عظیمی که دارای صدها توپ جنگی بود متکی بودند، و لازم بود شاه اسماعیل در روابطش با عثمانیان جانب احتیاط را برمیگزید، برعکس، او به سلطان سلیم عثمانی نامه نوشت و به رخ سلطان کشید که بخش زیادی از ساکنان سرزمین عثمانی، شیعیان پیرو او هستند و با این کار، نگرانی از قدرتگرفتن صفویان را در دل سلطان عثمانی کاشت و عزم او را برای محدودکردن قدرت صفویان جزم کرد. سلطان سلیم پیش از جنگ با شاه اسماعیل، دست به قتل عام شیعیان ساکن در قلمرو عثمانی زد و بازماندگان را نیز بر بدنشان داغ زد و به سرزمینهای اروپایی که تصرف کرده بود تبعید کرد. در جنگ چالدران نیز شاه اسماعیل به جای آنکه لشکر عثمانی را که مجهز به توپخانه بود، پیش از استقرار و گرفتن آرایش جنگی، با حملهای از پشت غافلگیر کند، صبر کرد تا آنها مستقر شوند و آرایش دفاعی بگیرند، چون شاه و مشاورانش تصمیم گرفته بودند در برابر لشگر عثمانی رجزخوانی کنند و دلیری خود را به رخ ترکان عثمانی بکشند.
پس از شکست سخت ایرانیان در این جنگ، ترکان عثمانی تبریز، که پایتخت صفویان بود، را هم تصرف کردند؛ تنها کمبود آذوقه باعث شد تا آنان تبریز را تخلیه کنند، وگرنه امروز برای دیدن تبریز، باید ویزای ترکیه را میگرفتیم. اما درهرصورت با این جنگ، قسمتهای بزرگی از ایران به تصرف عثمانیها درآمد که بعدها بخشی از آن توسط شاه عباس بازپس ستانده شد. اما نهایتاً کل کردستان غربی (که امروز شامل کردستان عراق، کردستان ترکیه و کردستان سوریه میشود) از ایران جدا شد. و با قدرتی که عثمانیها پس از پیروزی در جنگ چالدران پیدا کردند، دیری نگذشت که کل مناطق عربی خاورمیانه را تسخیر کردند. بنابراین ساختار خاورمیانه امروز با شکست ایران در جنگ چالدران رقم خورده است.
در عصر قاجاران نیز، جنگهای ایران و روس که نهایتاً به شکست ایران و پذیرش عهدنامههای گلستان و ترکمانچای و جداشدن بخشهای بزرگی از سرزمین ایران انجامید، حاصل همین معیوبی حس نسبت ایرانیان بود. فرقی نمیکند خواه این جنگها با حکم جهاد علما شروع شده باشد یا با فرمان پادشاه، هر دو گروه تصور درستی از قدرت همسایه شمالی (روسیه تزاری) که جمعیتش بیش از ۵ برابر ایران، وسعتش بیش از دوازده برابر ایران و بودجه دولتش دویست برابر بودجه دولت ایران بود، نداشتند و با این حس نسبت معیوب، وارد جنگهایی شدند که سرزمین ما را پارهپاره کرد.
نمیدانم چه بخشهایی از شاهنامه افسانه است و چه بخشهایی واقعیت، اما هرچه هست این اثر باشکوه، با وجود خدمات عظیمی که به زبان فارسی کرده است، در شکلدهی حس نسبت معیوب در ایرانیان بیتقصیر نبوده است. در دویست سال اخیر هم که تاریخنگاران و باستانشناسان غربی تاریخ تخت جمشید را و کوروش را و آثار تاریخی پیش از اسلام را به ما معرفی کردند، و یک تاریخ اندکی واقعیتر را به جای تاریخ افسانهای شاهنامه برای ما طراحی کردند، این حس نسبت معیوب را در ما تشدید کردند. محمدرضاشاه در دورهای بالید که رضاشاه بهدرستی برای ایجاد هویت ملی بر طبل باستانگرایی میکوبید و در فرزندش حس نسبتی تشدیدیافته نسبت به دوران باستان ایران شکل گرفت. آنگاه، محمدرضا سیاستهایش برای توسعه ایران را بر پایه این حس نسبت معیوب بنیاد نهاد. در اواخر دهه ۴۰ شمسی هم به دستور اشرف پهلوی یک ترجمه دستکاریشده و جعلی از منشور کوروش منتشر شد که همه ویژگیهای یک حکومت خوب را به کوروش نسبت میداد و در تمامی این سالها ما ایرانیان با همان ترجمه جعلی آشناییم و نسبت به آن احساس غرور میکنیم. در دهه ۵۰ هم وقتی درآمدهای سرشار نفت آمد، اجازه داد تا حس نسبت معیوب، بهصورت باستانگرایی افراطی در شاه سر باز کند و او را داعیهدار دروازههای تمدن بزرگ کند و به سازمان برنامه دستور بدهد که سند توسعه بنویسد که ما باید دهساله به ژاپن برسیم. و اکنون همه ما ایرانیان بخشی از آن حس نسبت معیوب شاه، نسبت به ایران باستان را، در وجود خود داریم.
روحانیان که بر سرکار آمدند نیز گرفتار همین حس نسبت معیوب بودند. آنها هیچ تصویری و تصوری از حکومت و بهطور خاص از حکومت اسلامی در دوران مدرن نداشتند. آنان بیانات بلند امیرمؤمنان در نهجالبلاغه و اخباری چند از دوران کوتاه حکومت او را شاقول حکومت اسلامی میگرفتند و گمان میکردند که همانها را میتوان در دوران مدرن اجرایی کرد. متوجه نبودند که آن افکار بلند و ارزشهای متعالی را خود علی (ع) هم، با همه بزرگی خودش و با همه سادگی و کوچکی جامعهاش، نتوانست اجرا کند. نمیدانستند که اسطورههایی چون علی فقط پرچمی را گرفتهاند تا ما راه را گم نکنیم. قرار نیست اگر اسطورهها بر ابرها حرکت میکردند ما هم بخواهیم بر ابرها حرکت کنیم. اسطورهها فقط چراغ راهنما هستند، اما قابل تکرار نیستند. آنان متوجه نبودند که ساختن حکومت بر پایه نهجالبلاغه، مانند ساختن حکومت بر پایه شاهنامه است. هر دوی آنها در این زمانه شکست میخورند. آن متنهای عظیمالشأن مأموریتهای تاریخی و اخلاقی دیگری دارند.
و داستان حس نسبت معیوب ایرانیان پیدرپی تکرار شد و همچنان ادامه دارد. بر اساس محاسبهٔ نقشه گوگل، مساحت خیابان آزادی، یعنی از ورودی میدان آزادی تا ورودی میدان انقلاب، ۲۳۰ هزار متر مربع است. یعنی اگر در هر متر مربع یک نفر بایستد، و هیچ فاصلهای بین افراد نباشد و در جوی کنار خیابان و باغچهها و سقف کیوسکها و ایستگاههای اتوبوس هم پر از آدم باشد، جمعاً ۲۳۰ هزار نفر جا میگیرد. ولی چهل سال است اگر جمعیتی برای تظاهرات رسمی بیرون بیاید که نسبتاً خیابان آزادی را پر کند، صداوسیما میگوید میلیونها نفر آمدند و این حس نسبت خطا آنقدر عادی شده است که هیچکس متوجه یا متعرض آن نمیشود.
و آخرین بار آن در سند چشمانداز بیستساله بود که گفتند ما باید ظرف بیست سال (از ۱۳۸۴ تا ۱۴۰۴) در همه شاخصهای مهم ملی، به «رتبهٔ اول» منطقه برسیم؛ و بعد دقیقاً، بر اساس همین حس نسبت معیوب، همین بیست سال را که باید تبدیل به بیست سال همبستگی و تلاش ملی برای جهشهای اقتصادی و اجتماعی جدی اما آرام و بیتنش میشد، به یکی از پرتنشترین و بیثباتترین دوران روابط خارجی ایران در صدسالهٔ اخیر، تبدیل کردند.
و البته پیشتر در جنگ تحمیلی هم رخ داده بود. اینکه ملتی باور کند راه قدس از کربلا میگذرد، یعنی اول باید کربلا را بگیرد و بعد برود قدس را بگیرد؛ یا بگوید «جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم» چه معنی میدهد جز آشفتگی در حس نسبت؟ انسان وقتی خاطرات جنگ را میخواند حیرت میکند که حتی سیاستمدار واقعبینی مثل هاشمی رفسنجانی چگونه با حس نسبتی معیوب فرماندهی جنگ را بر عهده داشته است و دنبال آن بوده است که با تکیه بر نیروی انسانی ساده، جنگ را ببرد. در عملیات خیبر وقتی پس از شهادتهای بسیاری از نیروهایش، به توصیه شهید همت، شهید دستواره به قرارگاه فرماندهی میرود و برای هاشمی رفسنجانی توضیح میدهد که امکان پیشروی نیست، هاشمی میگوید «حتی اگر هزار شهید هم بدهید باید راه را باز کنید. اسلام را به خفت نیندازید. بلند بشوید بروید، توکل کنید، انشاءاللّه راه باز میشود.« در همین عملیات، شهید همت، که فرمانده لشکر است، سوار بر موتور است و از این سنگر به آن سنگر دنبال جمعکردن نیروست، و بعد خمپارهای در مسیرش منفجر میشود و به شهادت میرسد. انسان حیرت میکند که در مغز این بزرگان نظام چه میگذشته است؟ این واقعه در سال ۱۳۶۲ رخ داده است. با وجود این، پنج سال دیگر طول کشید و دهها هزار جوان دیگر شهید شدند تا حس نسبت مقامات دوران جنگ اصلاح شود و دریابند که دنیای مدرن حساب و کتابی دارد، و اینگونه نیست که تو تصمیم بگیری که تا پایتخت دشمنت پیش بروی و رژیم او را سرنگون کنی و دنیا بنشیند تماشا کند. آه آه که چقدر زمان و هزینه میبرد تا ملتی بالغ شود!!
رهبران کاریزماتیک یکی از عواملی هستند که میتوانند حس نسبت یک جامعه را تغییر دهند. وقتی در سال ۵۸ آیتاللّه خمینی در ارزیابی قدرت جوامع اسلامی نسبت به اسرائیل گفت «اگر مسلمین مجتمع بودند هرکدام یک سطل آب به اسرائیل میریختند او را سیل میبرد»، شخصیت کاریزما و تقدس کلام او چنان قدرتی داشت که این باور را در جامعه ایران ایجاد کرد که محو اسرائیل از روی نقشه، مانند آبخوردن است. منظور او از بیان چنین کلامی، نشاندادن قدرت مسلمانان بود، بیگمان منظور این نبود که اگر همه مسلمانان یک سطل آب بریزند اسرائیل را آب میبرد، چون چنان حجم آبی معادل یکبیستم آب سد کرج یا یک ششصدم آب سد کرخه است. اما همین کلام، چون از زبان رهبری فَرَّهی و کاریزماتیک صادر میشد، برای چند دهه حس نسبت در جامعه ما را بههم ریخت. در آن روزها کسی نبود یا بود ولی جرئت نمیکرد به مقامات و مردم یادآور شود: ایران که هیچ، اگر ایران و روسیه و چین هم با یکدیگر همپیمان شوند، توان حذف اسرائیل را ندارند.
و چنین می شود که وقتی حس نسبتمان ضعیف باشد، یک موشک آزمایشی که میسازیم، شتابزده آن را هوا میکنیم و روی آن شعار «مرگ بر اسرائیل» را مینویسیم و بعد بهانه میدهیم دست اسرائیل که مظلومنمایی کند و در سایه این مظلومنمایی بیسروصدا و بدون جنجال ۹۰ بمب اتمی بسازد و ما بدون آنکه یک کلاهک اتمی ساخته باشیم، تمام جهان را بر علیه خود بسیج کردهایم و خودمان را گرفتار تحریم و هزار مشکل دیگر کردهایم. نام این را چه میتوان گذاشت؟ انحراف در حس نسبت یا شاید همدستی نانوشته با اسرائیل؟
اینکه ما چهل سال است شعار مرگ بر آمریکا میدهیم؛ نیز همان حکایت ضعف در حس نسبت است. کشوری که جمعیتش یکچهارم جمعیت آمریکا، مساحتش یکششم مساحت آمریکا، اقتصادش یکچهلم اقتصاد آمریکا، ماهوارههای نظامیاش یکشصتم ماهوارههای نظامی آمریکا، بودجهٔ نظامیاش یکصدم بودجهٔ نظامی آمریکا و تعداد هواپیماهای بدون سرنشینش یکهشتصدم آمریکاست، با چه منطقی میخواهد در قدرت سیاسی و نظامی با آمریکا هماوردی کند؟ میبینید؟ هنوز گرفتار همان خطای در حس نسبتی هستیم که در زمان قاجاران داشتیم و وارد جنگهای ایران و روس شدیم. به گمان من قدرت اصلی و مرکزی جامعه امریکا پویایی و توانایی این جامعه در اصلاح مستمر حس نسبت است. این همان چیزی است که پایهٔ قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی آمریکا در قرن اخیر بوده است. طبیعی است که در آمریکا نیز خطای حس نسبت شکل میگیرد اما کوتاهمدت است و بهسرعت خودش را اصلاح میکند.
عقلانیت، علم، فلسفه، و مهمتر از همه، سنت گفتوگو و نقد، کارکرد اصلیشان تصحیح حس نسبت جوامع است. روشنفکران، مهمترین درمانگران بیماری حس نسبت در جوامع هستند. عصر روشنگری در اروپا کار اصلیاش اصلاح حس نسبت معیوبی بود که طی هفتصد سال تسلط کلیسا، در اروپا شکل گرفته بود. اصولاً تفاوت عصر مدرن و اعصار ماقبل آن همین است که در عصر مدرن، راه برای اصلاح مستمر حس نسبت باز میشود. اینکه ماکس وِبِر میگوید کار مدرنیته افسونزدایی است، معنی افسونزدایی همین اصلاح حس نسبت است.
شورای دوم واتیکان که در سال ۱۹۶۲ تشکیل شد، و اصلاحات مهمی را در اعتقادات مسیحیت کاتولیک اعلام کرد، موجب اصلاح حس نسبت کاتولیکهای جهان و سازگاری کاملتر آنها با دنیای مدرن شد. مکاتب فکری که پیدرپی در غرب پدیدار شدهاند، هرکدام کارشان اصلاح حس نسبتی بوده است که در دورهٔ تسلط مکتب پیشین شکل گرفته است. در قرن نوزدهم که پوزیتیویسم آمد برای اصلاح حس نسبت شکلگرفته در عصر حاکمیت اندیشههای دینی و فلسفی پیشامدرن بود. و در قرن بیستم که اگزیستانسیالیزم آمد برای اصلاح حس نسبتی بود که پوزیتیویسم علمی شکل داده بود. مدرنیزم کارش اصلاح حس نسبت عصر پیشامدرن بود. رویکردهای پسامدرن که آمدند کارشان اصلاح حس نسبت عصر مدرن بود. و توسعه یعنی همین اصلاح مستمر حس نسبت. در هر جامعهای که راه بر اصلاح مستمر حس نسبت بسته شود، عقب خواهد ماند و توسعه یعنی شکلگیری فرآیندهایی که کمک میکند تا جامعه بهطور مستمر حس نسبت خود را اصلاح کند.
در واقع، هم حس نسبت در فرآیند توسعه واقعی میشود و هم هرچه حس نسبت یک جامعه اصلاح شده و دقیقتر شود، فرآیند توسعه تسریع میشود. بسیاری از تحولات فکری و فرهنگی که در فرآیند توسعه رخ میدهد، مانند رواداری (پذیرش دگراندیشی) و مدارا (پذیرش دگرباشی) و عقلانیت، و جدایی دین از سیاست، و مشارکت زنان و اصلاح سنتها، و دموکراسی و… وقتی رخ میدهد که حس نسبت در یک جامعه، اصلاح شده و واقعی شده باشد. یعنی نخست آنها با پیشرفت علم و فلسفه و گسترش گفتوگوهای روشنفکری در جامعهشان و نیز گسترش ارتباطات با سایر ملل متوجه میشوند که فقط بخشی از حقیقت در اختیار آنهاست و بقیه حقیقت نزد دیگران است؛ و پس از آن است که تن به تحولات عمیق و توسعهآفرین میدهند. بنابراین بیماری حس نسبت را خیلی از ملتهای توسعهیافته هم داشتهاند، اما در فرآیند توسعه از شدت آن کاسته شده است.
گاهی نیز حوادث و فجایع بزرگ موجب اصلاح حس نسبت در یک ملت میشود. ژاپنیها ملتی پرتفاخر و خودویژهپندار بودند. سرزمینشان را سرزمین آفتاب و امپراتورشان را فرزند آفتاب میدانستند. تا پیش از اصلاحات عصر میجی (در اواخر قرن ۱۹)، چنان غرق تفاخرهای ملی و نژادی خویش بودند که برای دویست سال ارتباط ژاپن با بیرون و برعکس را ممنوع کرده بودند و بهسختی مجازات میکردند. بار اول وقتی در ۱۸۵۴ ناخدا پِری، با هشت کشتی جنگی آمریکایی در بندر یوکوهاما پهلو گرفت ژاپنیها متوجه شدند که قدرت مقابله با او را ندارند و تن به مصالحه دادند. مهمتر از آن اینکه متوجه شدند هیچ خبری از واقعیتهای دنیای بیرون از کشورشان ندارند. پس از این دوره بود که زمینه برای اصلاحات میجی آماده شد. بااینحال، هفتاد سال طول کشید تا حس نسبتشان کاملاً واقعی شود و واقعیتهای دنیای مدرن را همانگونه که هست ببینند؛ و آن وقتی بود که بمبهای اتمی آمریکا بر سر هیروشیما و ناکازاکی فروریخت. پس از این فاجعه بود که آنها کاملاً بیدار شدند و حس نسبتشان کاملاً اصلاح شد و واقعیت را پذیرفتند. از آن پس بود که سرشان را زیر انداختند و رفتند سراغ اینکه خودشان را در علم و فناوری قوی کنند و آنگاه روزی رسید که جایگاه اقتصاد دوم دنیا را تسخیر کردند. بنابراین حس نسبت معیوب ملتها را یا فرآیند توسعه، بهتدریج اصلاح میکند یا یک حادثه بزرگ و پرهزینه. هیچ ملتی بدون آنکه حس نسبت خود را بهطور مستمر اصلاح کرده باشد نتوانسته است قدرت پایداری در جهان کسب کند.
اصولاً همانگونه که حس نسبت در کودکان هنوز تکامل نیافته است، ملتهایی که در دوران کودکی تاریخی خود بهسر میبرند نیز حس نسبتشان ضعیف است. در واقع عصبیتهای فرهنگی و تعصبات فکری، قومی و قبیلگی میتواند ناشی از انحراف در حس نسبت است.
در کشورهای توسعهیافته هم البته گاهی مردم یا سیاستمداران گرفتار انحراف در حس نسبت میشوند اما چون سیستم عقلانی و تکاملیافته است بهمحض آنکه سیستم متوجه شد، آن خطا را اصلاح میکند. در قرن بیستم هیتلر نمونهٔ یک حس نسبت کاملاً معیوب بود که به علت کاریزمای او، این حس به کل جامعه آلمان نیز منتقل شده بود. هم ملت آلمان و هم جهان خیلی هزینه دادند تا این خطا اصلاح شد.
در سالهای اخیر، ترامپ و احمدینژاد نیز هر دو دچار مشکل در حس نسبت بودند. اما آمریکاییان و بهطور کلی دنیای غرب به محض آنکه متوجه این انحراف و خطرات آن شدند، کل سیستم، حتی خود همحزبیهای ترامپ، دستبهدست هم دادند تا این خطا را اصلاح کنند. اما در کشور ما وقتی یک سیاستمدار با حس نسبت معیوب بر سرکار میآید، و مثلاً قطعنامههای سازمان ملل را کاغذپاره میخواند، پاداش میگیرد و برای او کف میزنند. تفاوت توسعهیافتگی و نیافتگی در همین بزنگاهها آشکار میشود. خیلی هوش بالایی نمیخواهد که سیاستمداری بفهمد در این دنیای پیچیده و اقتصاد جهانی یکپارچهشده و مناسبات سیاسی درهمتنیده، نباید قطعنامههای مهمترین نهاد سیاسی و امنیتی جهانی را کاغذپاره بخواند، و نمیتوان در یک تریبون رسمی گفت فلان کشور باید از نقشه زمین حذف شود، مگر اینکه او گرفتار بیماری حس نسبت باشد.
دوازده سال پیش یک کارشناس برجستهٔ حوزه اطلاعات به من گفت شواهد زیادی موجود است و تقریباً محرز است که اسرائیل سعی دارد در دفاتر و بیوت مقامات کشور و مراجع تقلید نفوذ کند و ظاهراً این را مقامات اطلاعاتی کشور هم میدانند، فقط آنها نمیتوانند مسیر نفوذ را کشف کنند. دستگیریهایی که بهعنوان جاسوس اسرائیل، در سالهای اخیر در میان نزدیکان و اعضای دفتر تعدادی از مقامات کشوری و لشکری رخ داده است، و نیز ترورهای ده سال اخیر، همگی مؤید این ادعای آن کارشناس است. اما به گمان من مهمترین پیامد و خسارت این نفوذها، ترور شخصیتها یا انتقال اطلاعات حساس نیست، بلکه این است که به احتمال زیاد اسرائيلیها از طریق این نفوذها، حس نسبت مقامات ما را به انحراف میکشند که موجب اتخاذ مواضع یا جهتگیریهای سیاسی میشود که در نهایت بهنفع اسرائيل تمام میشود. از نظر روانشناسی، بهانحرافکشاندن حس نسبت، کار پیچیدهای نیست. میشود احتمال داد که آقای احمدینژاد یکی از سوژههایی باشد که اسرائیل بر روی انحراف حس نسبت او از طریق نفوذیها سرمایهگذاری کرده باشد. آخر برای من مفهوم نیست که چرا بیشتر مواضع ضد اسرائیلی آقای احمدینژاد نهایتاً به نفع اسرائیل تمام شد.
در آذر ۱۳۸۸ وقتی برای نقد طرح هدفمندسازی یارانهها، در دانشگاه اصفهان در مناظرهای با دکتر جمشید پژویان، مشاور اقتصادی دولت نهم، شرکت کردم، پس از مناظره، با او در پارک سنگی دانشکده اقتصاد قدم زدیم. من هم در دهه شصت دانشجوی دکتر پژویان بودهام و هم با او دوست بودم. گفتم دکتر جان، وضعیت آقای احمدینژاد و گروهش از یکی از این سه حالت بیرون نیست. حالت اول این است که آقای احمدینژاد و گروهش، آنگونه که برخی القاء میکنند، به باطن این عالم وصلند و اطلاعات پشت پرده دارند و به اتکای آن اطلاعات این مواضع و رفتارها را اتخاذ میکنند. اما به نظر نمیرسد چنین باشد. چون کسی که به چنان مقام معنوی رسیده است که به او هدایت غیبی میرسد، باید در مدراج اخلاقی و عرفانی خیلی بالا باشد؛ یعنی هم تقوا و کفّ نفس داشته باشد، هم طمأنینه قلبی داشته باشد و هم رفتارش بر مدار اخلاق بچرخد. حالت دوم این است که بگوییم ایشان و گروهش خیلی سادهانگارند و بهره هوشی پایینی دارند و این رفتارها و گفتارها و سیاستهایشان از سر کمفهمی و حماقت است. به نظرم این هم نیست. چون هم سوابق تحصیلی آنها نشان میدهد که آیکیوی بالایی دارند و هم زرنگیهایی که در مسائل مختلف دارند نشان میدهد که بسیار باهوشند. حالت سوم این است که بگوییم آنها آگاهانه یا ناآگاهانه از جایی هدایت میشوند تا کشور را تخریب کنند و من گمانم بر این است. و بعد اینجا دلایلم را در این مورد که چرا معتقدم سیاستهای دولت نهم و بهویژه طرح هدفمندسازی آسیبها و تخریبهای جدی برای کشور به همراه دارد (مطالبی که صلاح ندیده بودم در مناظره بگویم) را با ایشان مطرح کردم. دکتر پژویان لبخندی زد و چیزی نگفت؛ و من چون احساس کردم دوست ندارد وارد این گفتوگو شود، ادامه ندادم.
ایدئولوژیها نیز یکی از ابزارهایی هستند که حس نسبت را دچار انحراف میکنند. ایدئولوژیها با تأکید افراطی و یکطرفه بر درستی برخی عقاید و انگارهها، پیروانشان را گرفتار انحراف در حس نسبت میکنند. نژادپرستی هم بر همین انحراف حس نسبت سوار میشود و سپس ظلمها میکند و خونها میریزد.
هم ایدئولوژیها و شخصیتهای اسطورهای (کاریزماتیک) میتوانند حس نسبت جامعه خودشان را معیوب کنند، و معمولاً هم، این دو با هم رخ میدهند. اما متقابلاً هم، کاریزماپرستی و تقدسبازی و دستبوسی در جامعهای رخ میدهد که حس نسبت مردمانش معیوب شده باشد. اصولاً افراد و جوامعی که دنبال مرشد، پیر، مراد و انسان کامل میگردند، حس نسبتشان معیوب شکل میگیرد. «انسان کامل» پدیدهای متعلق به عصر توسعهنیافتگی است. در عصر توسعه شهروندانی لازم است که «کاملاً انسان» باشند.
در کلیپی دیدم وزیر اطلاعات در مصاحبهای میگفت وقتی آقای روحانی از من برای وزارت اطلاعات دعوت کرد گفتم من هیچ سابقه اطلاعاتی ندارم، پذیرش چنین مسئولیتی «آورده» میخواهد. آقای روحانی گفت «علوی تو آورده نداری؟ تو پسر فاطمه زهرایی، از مادرت کمک بخواه». این همان حس نسبت آسیبدیده در مقامات ماست که در این مورد، حاصلش میشود نفوذ عوامل اسرائیل در دستگاههای اطلاعاتی ما.
عالی بود، این حس نسبت داره معیوبتر هم میشه ومن به شخصه هیچ امیدی به بهبود اون ندارم.