امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یارب روان ناصح ما از تو شاد باد!
(حافظ)
در زندگی از «نصيحتشنوی» سود فراوان بردهام و از این رو، همواره علاقه داشتهام به عنوان یک دوست، مجموعهای از نصایح برای نودانشجویانم به صورت مکتوب آماده کنم. روزی که دکتر مختاری به من پیشنهاد دادند که استاد راهنمای تحصیلی شوم، فرصت را برای انجام این کارِ عقبمانده غنیمت دیدم و هر یک از نصیحتهایم را در یک جلسهٔ مجازی با دانشجویانم به بحث گذاشتم. نهایتاً یک روز که دغدغهها و درگیریهای دانشکده ذهنم را درگیر کرده بود، برای فرار از آنها دوباره به این درد دل با دانشجویان برگشتم و شروع به کامل نمودن این نوشتار کردم.
قبلاً از استادان مختلف دیگری خواهش کرده بودم که در این کار به من کمک کنند؛ پاسخ اکثرشان چنین بود که نسل جدید اهل نصیحت شنیدن نیست و دورهٔ چنین کاری گذشته است. اما من کاملاً خلاف این فکر میکنم و نسل جدید دانشجویانم را از اعماق وجود دوست دارم و اتفاقاً در بسیاری جهات آنها را نصیحتپذیرتر و روشنفکرتر یافتهام. بسیاری چیزهایی که نسل ما برای به دست آوردنشان نیاز به فکر کردن داشته، این نسل بدون تأملی میداند.
نصيحتهایی که در این جا نوشتهام، از تجربۀ شخص خودم ناشی شدهاند و شاید برخی از آنها قابل انتقاد باشند. آنچه در اینجا نوشته شده است همه از جانب من، به عنوان استاد راهنمای دانشجویان دانشجویان جدید است، و به هیچ روی منعکس کنندۀ نظرات دانشکده و مسئولان آن نیست. جالب است که در دانشگاههای دیگر هم مشابه این نصیحتها را دیدهام؛ مثلا لینک زیر:
https://www.macleans.ca/education/university/21-tips-every-first-year-student-should-know/
دانشجویی که برای اولین بار قدم به دانشگاه و آن هم رشتهٔ پر رمز و راز ریاضی میگذارد، دلش پر از آشوب و نگرانی است. گاهی خودش میداند که چه میکند ولی دیگران او را به ترس وامیدارند. یادم است هیجده ساله که بودم به مادر گفتم من دارم وارد رشتهای میشوم که تا سالها پول در نخواهم آورد. آيا شما میتوانی ۱۰ سال هزینهٔ زندگی مرا بدهی. او نیز از من خواست تا با تمرکز فقط به کارم برسم و وقتم را صرف علاقهام کنم؛ و در نهایت بسیار کمتر از ده سال نیاز به پشتیبانی مالی پیدا کردم!
متأسفانه استادان دانشگاه غیر از کلیشۀ مریم میرزاخانی و بازی سودوکو چیز جذاب دیگری برای تبلیغ ریاضی پیدا نمیکنند. عموماً برای انگیزه دادن به دانشجویان کسانی را معرفی میکنند که ریاضی خواندهاند اما زمانی آن را کنار گذاشته و پولدار شدهاند. اما رویکرد من متفاوت است؛ زیرا من عاشقِ خودِ ریاضی هستم. ریاضیات از نظر من یک معشوقهٔ بیوفا است که هر چه عاشقترش میشوی، دورتر میشود و هیچ وقت آن قدر که برایش جانفشانی میکنی، برایت موهبت فراهم نمیکند. با این حال، عاشق کارش همین است!
نصیحت اول) دانشگاه، یک دبیرستان بزرگ نیست. بسیاری نودانشجویان، والدین آنها و متأسفانه حتی برخی استادان، دانشگاه را یک دبیرستان بزرگ میبینند. آن را مکانی برای حضور در کلاسهای پشت سر هم، رصد پیشرفت تحصیلی و زود به خانه برگشتن پس از پایان کلاس میدانند. دانشگاه، این چنین نیست.
در دانشگاه با چشمان باز زندگی کنید، به برخی درسها بیش از بقیه علاقهمند و در آنها خبره شوید، دنبال هدفهای پیش پا افتاده مانند شاگرد اول شدن و از این و آن نمرهٔ بیشتر گرفتن نباشید، دوستیهای پاینده تا پایان عمر پیدا کنید، دغدغهٔ خدمت به کشور را در خود ایجاد کنید و بپرورانید، قدر افرادی را که میبینید، بدانید و بدانید که آنها را به همین سادگی در هر خیابانی نمیتوانید پیدا کنید، بلوغ فکری و کلاس اجتماعی پیدا کنید، شیوههای صحیح زندگی را بیاموزید و نصیحتهای بعدی مرا بخوانید!
نصیحت دوم) آن قدر که فکر میکنید «انتخاب»ها مهم نیستند. یکی از مهمترین عوامل استرسزا در زندگی، قرار گرفتن در معرض انتخابهاست. عموماً آدم با خودش فکر میکند که اگر به جای انتخاب کردن به اجبار او را در مسیری قرار میدادند، زندگی بهتری داشت. علت این فکر آن است که آدمها برای انتخابهایشان بیش از حد اهمیت قائل هستند و نقش آنها را در زندگیشان بیش از حد مهم میدانند. عموماً در تصوراتشان یک انتخاب را خیلی بالا و مایهٔ خوشبختی و دیگری را پایین و مایۀ بدبختی و خسران حساب میکنند و این تصور، اهمیت انتخابها را برایشان بالاتر میبرد. اما به تجربهٔ من (و البته آن طور که مطالعه کردهام) انتخابها این قدر هم مهم نیستند. هیچ وقت چیزی که ما در آن توانایی و تبحر داریم، از وجود ما جدا نمیشود و اگر واقعا به درد آن بخوریم، روزی در زندگی به همان خواهیم پرداخت و آن به داد ما خواهد رسید.
این که شما بین برق و ریاضی کدام را انتخاب کنید، آن قدرها اهمیت ندارد. اگر برای برق مناسب باشید، مطمئن باشید از ریاضی به برق کشیده خواهید شد و اگر به ریاضی علاقهمند باشید، از رشتهٔ برق به ریاضی خواهید آمد یا در این رشته، ریاضیِ مورد علاقهٔ خود را پیدا خواهید کرد. رشتههای دانشگاهی بیش از آنچه فکر میکنید، به هم مربوطاند و ما به سمتی کشیده میشویم که در آن بهتر هستیم.
نصیحت سوم) از محیط جدید نترسید، هر چه سریعتر خود را با آن وفق دهید و در آن غوطهور شوید. تغییرات جدید را با آغوش باز بپذیرید و ترسو و محافظهکار نباشید. دانشجویان ورودی جدید، عموماً منتظر یک روز تعطیلی هستند تا هر چه زودتر وسایلشان را از خوابگاه جمع کنند و به خانهشان در شهرستان برگردند. اگر روز یکشنبه تعطیل باشد، از یک هفتۀ قبل استادانشان را متقاعد میکنند تا بگذارند روز شنبۀ قبلش را هم غایب باشند. فکر میکنند همۀ خبرها در خانه است! شاید فکر میکنند که همه در خانه و شهر منتظر و دلتنگ آنها هستند و کارهایشان را کنار گذاشتهاند و چشم به در دوختهاند تا آنها برگردند. تصور میکنند خانه، همان خانۀ قبل از زمان دانشجوئیشان است. شاید هم طاقت ماندن در این محیط جدید را ندارند و نمیخواهند باور کنند که خانۀ جدیدشان اینجاست. من هم در زمان تحصیل همین گونه بودم. اما همین که به خانه میرسیدم، صرف نظر از این که دیدار خانواده برایم دلنشین بود، متوجه میشدم که در خانه خبر خاصی نیست و شهر، همان شهر سابق نیست. همه مشغول کار خودشان هستند و همگان چشم به راه من ننشسته بودهاند.
پیشنهاد من به شما این است که زندگی جدید را با تمام وجود بپذیرید از آن فرار نکنید در آن غوطهور شوید. زودتر خود را از قالب دانشآموزی به قالب دانشجويی در آورید و در همان قالب و تنظیمات قبلی باقی نمانید. به جای این که در هر تعطیلی کوتاهی به خانه بروید، در خوابگاه کنار دوستانتان بمانید و یا با دوستانتان به شهر اصفهان بروید. یادتان باشد که برخی همخوابگاهیها یا هم دانشگاهی های شما، آن قدر افراد جذابی هستند که شاید مانند آنها شاید در شهرتان یا در میان همکلاسیهای قدیمتان پیدا نشود. هر چه زودتر خودتان را به آنها وابسته کنید و دوستیهایتان را تقویت کنید و مطمئن باشید که ضرر نخواهید کرد. نیازی نیست که هر دعوتی (به فوتبال، رستوران و غیره) را از سر ترس و محافظهکاری بیش از حد رد کنید. پذیرفتن آن را امتحان کنید شاید خوشحالتان کند. حتی با دوستانتان به سفر بروید. فقط دنبال پیدا کردن همولایتیهای خود نباشید. فراموش نکنید که شهر اصفهان، حتی برای افراد دنیادیده هم جذابیت دارد. غیر از جاذبههای واضح توریستیاش، در هر کوچه و برزن کوچکی نیز، چیزی برای دیدن دارد. بعد از چند سال تحصیل، نباید در دانشگاه «توریست» باشید! باید صاحبخانه باشید. به راحتی از شهر و دیارتان دور شوید. کسی که از شهر و دیارش دور نشود، افق دیدش محدود میماند. یادتان باشد که: «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی». از این که شهری که در آن تحصیل میکنید دور از شهری است که در آن متولد شدهاید، خوشحال باشید و این را به عنوان یک فرصت غنیمت بشمارید.
نصیحت چهارم) رشتۀ ریاضی نیازمند به من و شما نیست و خودش به واسطهٔ صلابت و استواری ذاتیاش پابرجاست. به همین علت من هیچ نیاز به این نمیبینم که کسی را به رشتهٔ ریاضی دعوت کنم. از زمانی که من دانشجو بودهام تا الان که من استاد دانشگاه هستم، هیچ وقت ریاضی رشتهٔ پرطرفداری نبوده است و هیچ وقت بهترینهای کشور به ریاضی نیامدهاند؛ ولی جالب است که هیچ وقت رشتهٔ ریاضی خالی از افراد توانمند و باهوش نبوده است. ما عموما رشتهٔ ریاضی را انتخاب نمیکنیم، به رشتهٔ ریاضی «دچار» میشویم. کسی که واقعاً به درد ریاضی میخورد، از هیچ رشته و درس دیگری ارضا نمیشود و ناچار باید ریاضی بخواند.
به طور واقعبینانه، شغلهایی که میتوان برای شما تصور کرد، اینهاست: یا به نحوی از رشتهٔ ریاضی خارج میشوید و در جای دیگری موفق میشوید؛ یا تا آخر در ریاضی میمانید و غرق آن میشوید و نهایتاً محقّق یا استاد دانشگاه خواهید شد؛ و این دومی بسیار سختتر از اولی است.
نصیحت پنجم) شخصیت علمی و دانشگاهی پیدا کنید و نحوۀ برخورد علمی و عقلی با مسائل را فرا بگیرید. هدف از دانشگاه آمدن، فقط پاس کردن این درس و آن درس و نمرۀ خوب گرفتن در آنها نیست. دانشگاه «کارخانۀ آدمسازی» است. در دانشگاه، نحوۀ برخورد علمی با مسائل را فرا بگیرید. فهمیدنِ مسئله، بررسی راهحلها، تخمین زمان لازم برای اجرای آنها و تخمین هزینۀ انجام یک پروژه را تمرین کنید. پس از اتمام تحصیل، هر پروژهای در زندگی، مانند یک پروژهی علمی است: پروژۀ تحقیق روی یکی از مشکلات کشور، پروژۀ ازدواج، پروژۀ پیدا کردن کار، پروژۀ آماده شدن برای یک مصاحبۀ کاری، پروژۀ ترک یک عادت ناپسند و غیره. برای اجرای این پروژهها، تنها چیزی که به کار نخواهد آمد، نمرههای بالای دانشگاه است!
الگوبرداری از استادان دانشمند، کار کردن با آنها، حتی زیر نظر گرفتن آنها، در کسب شخصیت علمی به شما کمک خواهند کرد. پس فقط «خرخوان» نباشید (ببخشید واقعا معادل مناسبی برای این کلمه نمیشناسم که حق مطلب را ادا کند). کسی نباشید که هم در توپولوژی ۲۰ میشود و هم در آنالیز عددی و هم در دروس معارف. آدمهای خرخوان به هیچ درد مملکت نمیخورند و تا پایان عمر فقط شاگرد اول و معدل بالا باقی میمانند. شخصیت و بصیرت علمی خیلی بهتر از نمرههای بالا در دانشگاه است.
نصيحت ششم) مهارت گوش کردن و تمرکز کردن را یاد بگیرید. «سر کلاس نشستن و درس گوش دادن» یک مهارت است. این مهارت را بسیاری از دانشآموزان، حتی با ۱۲ سال سابقۀ تحصیل بلد نیستند. هنوز یاد نگرفتهاند که چگونه با آرامش و بدون احساس رقابت، از درس لذت ببرند، هنوز نمیدانند که چه چیزهايی را باید پرسید، چه چیزهايی را باید فقط در گوگل یک جستجوی ساده کرد، چه زمانی باید پرسید و چگونه باید پرسید.
معمولا نودانشجویان، مانند دانشآموزان دبیرستان، بیش از آن که به فکر گوش کردن درس و تعمیق در آن باشند، به فکر این هستند که به استادان بفهمانند که با هوش و با استعداد هستند و فکر میکنند با پریدن در وسط حرف استاد و گفتن ادامۀ راه حل یک سؤال، این خواسته حاصل میشود. برخیها آن قدر اشتیاق دارند که وسط حرف بپرند که گاهی حتی نمیتوانند گوش کنند که موضوع صحبت چیست. با تجربۀ اندکی که در سفرهایم به دست آوردهام، فکر نمیکنم در هیچ کشوری به اندازۀ ایران، دانشجویان وسط حرف استاد بپرند. در بسیاری کشورها پریدن وسط صحبت یک استاد، بیاحترامی بسیار بزرگی است.
یادتان باشد که گوش کردن به حرف دیگران یک مهارت خیلی مهم و تعیینکننده است. همچنین گوش کردن به حرف دیگران، بهترین نوع احترام گذاشتن به آنهاست. یادتان باشد استادی که صحبت میکند، تلویزیون خانه نیست که سریال پخش میکند. حرفهای برخی آدمها ارزش شنیدن دارد.
نیازی نیست که همیشه به فکر جواب دادن فوری باشیم. باید یاد بگیریم که با آرامش و اطمینان خاطر سخنان را گوش کنیم و سؤال پرسیدن را بلد باشیم و این را بدانیم که چیزی که امروز نپرسیدیم، میتوانیم فردا بپرسیم. چیزهايی را که با یک جستجوی ساده در گوگل میتوان پیدا کرد نیازی نیست بپرسیم. من شخصا مهارت گوش کردن را با یادگیری زبانهای خارجی در خودم تقویت کردم.
قبول دارم، گاهی حرفهای برخیها آن قدر تکراری و کلیشهای است که نیاز به گوش کردن ندارد؛ نمونهاش سخنرانیهای کلیشهای مدیران دبیرستان در مناسبات مختلف است!
یادم است که آرایشگر پیری در نزدیکی خانهمان بود. یک روز که در حال اصلاح سر من بود، صدای رادیو را آن قدر بلند کرده بود که من معذب بودم و میخواستم خواهش کنم که کمش کند. در بین کار به سمت رادیو رفت، فکر کردم میخواهد خاموشش کند، دیدم تلویزیون را نیز روشن کرد! در واقع آن قدر به گوش نکردن رادیو عادت کرده بود که بودن و نبودنش برایش یکی شده بود! سخنان یک استاد دانشگاه نباید برای شما چنین وضعی داشته باشند. پس به راحتی کلاسها را از دست ندهید؛ استادان آدمهای جالبی هستند. برای کلاسهای آنها و حرفهایشان ارزش قائل باشید.
نصیحت هفتم) اهمیت «نوشتن» را بدانید! درست نوشتن و مثل فرهیختگان نوشتن را یاد بگیرید و ایمیل بزنید. این روزها با افزایش استفاده از تلگرام و واتزپ، فرهنگ نوشتاری دچار صدمههای سنگین شده است. متأسفانه، بر خلاف سایر کشورها، در کشور ما کسی اهمیت چندانی به این مهم نمیدهد.
برخوردار بودن از فرهنگ نوشتاری بالا، مشخصۀ افراد دانشگاهی و لازمۀ زندگی دانشگاهی است. هیچگاه در ایمیلهای دانشگاهی، بخصوص در نامههايی که با استادان رد و بدل میکنید، شکستهنویسی و تلگرامینویسی نکنید و کاملا رسمی بنویسید. مطمئن باشید در غیر این صورت، پیام شما به هیچ روی جدی گرفته نخواهد شد.
در ترم گذشته، گروهی از دانشجویان اعتراض خود را نسبت به نحوۀ ارائۀ درسها در وضعیت کرونا با ادبیاتی بسیار سطح پایین بیان کردند. نوع آن ادبیات باعث شد که استادان تصور کنند که اینها به دست کسانی نوشته شده است که نباید آنها را جدی گرفت و معلوم است که مشکل از خودِ نویسنده است!
برخورداری از توانايی نوشتاری بالا کمک فراوانی به شما در پیشرفت شغلی و یافتن پایگاه اجتماعی میکند. حتی هرگاه با مشکلی در زندگی برخوردید، سعی کنید دربارۀ آن مشکل بنویسید؛ متوجه خواهید شد که نیمی از مشکل شما حل میشود. وقتی از دست کسی عصبانی هستید، سعی کنید با ادبیات فاخر پاسخش را بدهید. درست نوشتن در همۀ سطوح به درد شما خواهد خورد: در برگههای امتحانی باعث میشود استاد آسانگیر شود و در نوشتن مقالۀ علمی، موجب جدی گرفته شدن آن خواهد شد.
ایمیل دانشگاه یا الاماس داشته باشید و از آن استفاده کنید و در تلگرام به استادان ایمیل نزنید.
نصیحت هشتم) فرهنگ «خود را مسئول دانستن» را در خود ایجاد کنید. یکی از بزرگترین مشکلات فرهنگی ما عادت به «مداوم نقنق کردن» است. حتی کسانی که به ظاهر وضع زندگی خوبی دارند، و حتی کسانی که خودشان تنها به علت برخی نابسامانیها در امور به نوايی رسیدهاند، در حال نقنق دربارۀ وضعیت کشور هستند.
وقتی نقنق کردن ملکۀ ما شود، مسئولیت خود را فراموش میکنیم و همیشه، و اکثراً بیدلیل، فکر میکنیم که ما مستحق وضع خیلی بهتری هستیم و دیگران مانع پیشرفت ما هستند. نمونۀ بارز این طرز فکر، این دو جملۀ معروف است: «من فلان درس را پاس کردم» ولی «در فلان درس مرا انداختند». موفقیتها را از جانب خود میدانیم ولی مسئول شکستها را دیگران. گاهی آن قدر از همه طلبکار هستیم که وظایف خودمان را فراموش میکنیم و احساس میکنیم همه مسئول ایناند که ما از زندگی لذت ببریم.
گاهی پیش آمده در یک ترم، علاوه بر تدریس، جزوۀ خود را تایپ میکردهام، سایت درس را میگرداندهام و حتی از کلاس فیلمبرداری میکردهام، اما یک نفر هم از دانشجویانم داوطلب نمیشدهاند که بخشی از کار را انجام دهند. در عوض بارها دیدهام که اعتراض میکنند که جزوهمان را زودتر تایپ کن که معطل نشویم!
سعی کنید در هر موقعیتی که قرار میگیرید به فکر «انجام وظایف خود» باشید نه به فکر «پیدا کردن کاستیهای سیستم و نالیدن از آنها». پیش از آن که نسبت به اوضاع چیزی یا جايی انتقاد کنید، اول از خود بپرسید آیا من عضو مثبتی برای این اجتماع کوچک هستم؟ آیا من وظایف دانشجويیام را درست انجام میدهم؟ آیا اگر از بیرون به من نگاه شود، مرا به عنوان یک عضو فعّال و دلسوز مملکت میبینند؟ آیا من به اندازۀ کافی تلاش میکنم؟ آیا من مستحق استفاده از امکانات تحصیل رایگان هستم؟ من چه میتوانم بکنم تا وضعیت برای دیگران هم بهتر شود؟
یادتان باشد که علت این که مسیر دوچرخه سواری ایجاد نمیشود، این نیست که شهرداران بیفکرند و بستر فراهم نمیکنند. علت این است که تعداد دوچرخهسواران کم است. همیشه نباید اول مسیر دوچرخهسواری ایجاد شود تا مردم به دوچرخهسواری عادت کنند، بلکه باید آن قدر دوچرخهسوار زیاد باشد که چارهای جز ایجاد مسیر برای آنها نباشد.
این را هم بدانید که شاد زیستن یک هنر شخصی است و کسی مسئول شاد کردن زندگی شما نیست. مسافرت رفتن و دور هم جمع شدن و خوشحال بودن، انرژی و زحمت میطلبد و باید برای به دست آوردنِ آنها تلاش کرد. پس هیچوقت ناراحتیهای خود را به گردن جامعه و دیگران نیندازید (هر چند که آنها هم در آن دخیل باشند).
شروع ترم جدید در وضعیت کرونا بهترین آزمون برای تقویت این اخلاق است. به جای این که به کاستیهای ناشی از عدم حضور در کلاسها فکر کنیم، به مواهب این روش و امکانات خوبی که پیش ما گذاشته است، فکر کنیم. به این فکر کنیم که هیچگاه استادان به این راحتی محتوا را در اختیار دانشجویان قرار نمیدادند. هیچگاه امکان این وجود نداشت که ترم اول در کنار خانواده باشیم و غیره.
نصیحت نهم) به دنبال جمعیت راه نیفتید و راه دل خود را پیدا کنید. این جمله را البته چند سال پیش در تبلیغ یک شرکت هواپیمائی شنیدم! اگر راه را خودتان بلدید، از این نترسید که با راه دیگران متفاوت است. هیچ وقت به دنبال خوشحال کردن سیستم نباشید. سیستم میتواند مادر و خاله و دایی باشد یا فشار اجتماعی. سیستم، امروز از ما میخواهد به نحوی باشیم و فردا میگوید من به تو نیازی ندارم زیرا به نحوی هستی که آن زمان من از تو خواستم! زمانِ ما سیستم میگفت فقط درس خواندن مهم است؛ حالا خود همان سیستم متوجه شده است که تشویق همه افراد به وارد شدن به آکادمیها کار درستی نبوده است و خودش چیزی برای عرضه به کسانی که به ساز او رقصیدهاند، ندارد.
یک نمونه از این دنبال جمعیت راه افتادنها، گرفتن مدرک ارشد و دکتراست. من افرادی را میشناسم که هیچگاه به رشتۀ ریاضی علاقهمند نبودهاند و هماکنون هم نیستند، با این حال در یکی از گرایشهای خیلی خاص ریاضی، دکترا گرفتهاند. خیلی از آنها، همانهايی هستند که بعداً شما را نصیحت میکنند که دانشگاه رفتن به درد نمیخورد و حرفشان هم تا حدی درست است. دانشگاه رفتن، صرفاً به این دلیل که پسرخالههایم هم رفتهاند، ایدهٔ مناسبی نیست. صِرف دانشگاه رفتن و درس پاس کردن و دنبال کردن مسیر این و آن به درد کسی نمیخورد. کسانی در دانشگاه، و در زندگی موفقند که میدانند چه میکنند و به دنبال جمعیت راه نیفتادهاند. یادتان باشد که بازار از این نوع آدمها هیچگاه اشباع نمیشود.
احتمالاً دیدهاید که تعداد پزشکان خیلی زیاد است، ولی وقتی آدم مریض میشود انگار که فقط یکی دو پزشک در شهر هستند و سر آنها هم همیشه شلوغ است. پس زیاد بودن تعداد پزشکان، بازار پزشکی را اشباع نمیکند. برخیهاشان برای این کار مناسب نیستند. همچنین حتما دیدهاید که گاهی در یک کوچه، ۲۰ بقالی پشت سر هم صف کشیدهاند ولی مردم فقط از یکی از آنها خرید میکنند.
اگر شما فهمیدهاید که در کار خاصی تبحر و استعداد دارید، با جدیت به سراغ آن بروید و نگران حرکتتان در خلاف جهت حرکت جمعیت نباشید.
نصیحت دهم) حداقل به یک زبان (مثلا انگلیسی) مسلط باشید. مواهب کلیشهای و عادیش را همه میدانند: زبان علم است، کتابهای زیادی برای هر درسی به انگلیسی نوشته شده است و غیره. ولی یادگیری زبان اهمیتی بیش از این دارد. سعی کنید آن قدر انگلیسیتان قوی شود که ذهنتان دو قالب پیدا کند، قالب فارسی، قالب انگلیسی. اوج یادگیری زبان آن است که افراد لطیفههای یک زبان دیگر را دریابند. خیلی از مشکلاتی که در زندگی در قالب فارسی دارید، همین که به قالب انگلیسی بروید، بلافاصله برایتان حل میشود. زبان و منطق بقیۀ مردم دنیا را بفهمید و یاد بگیرید که چگونه وقتی در قالب ذهن آنها قرار میگیرید، به آنها حق میدهید. شاید برخی چیزها که شما برایشان حاضرید در قالب فارسیتان جان بدهید، همین که در قالب انگلیسیتان قرار میگیرید از مد رفته باشند و مسئلهشان تمام شده باشد. شاید برخی ویژگیهای خوبی در شما باشد که در این قالب مورد توجه قرار نمیگیرد ولی با مقایسه با آن قالب متوجه شوید که تقصیر از جانب شما نبوده است.
یکی از نصیحتهایم به شما، کسب توانايی گوش کردن بود. بهترین راه برای ایجاد این توانايی، یادگیریِ زبان خارجی است. عادت به گوش کردن چیزها به زبان انگلیسی، رفتهرفته روحیۀ گوش کردن حرفهای دیگران به زبان فارسی را نیز تقویت میکند.
شاید برایتان عجیب باشد: یادگیری زبان به شما کمک میکند چیزهايی را یاد بگیرید که در زبان مادری حوصلۀ یاد گرفتن آنها را ندارید ولی برایتان لازم هستند؛ برای مثال ممکن است برنامههای آموزشی زیادی در تلویزیون باشد که شما هیچگاه نگاه نمیکنید ولی دربارۀ همان موضوع به زبان انگلیسی برنامه نگاه میکنید.
نصیحت یازدهم) برای «تعالیِ شخصی» ارزش قائل باشید. در یکی از نصیحتهای قبلی گفتم که دانشگاه افراد را باید آدم کند، نه این که بچه درسخوان تحویل اجتماع دهد. برای تعالیِ شخصی بیش از نمرههای دانشگاهی ارزش قائل شوید. شیوههای درست زندگی را انتخاب کنید. ورزش کنید، مواظب سلامت روان خود باشید، سیگار نکشید، بیش از حد درس نخوانید زیرا باعث افسردگی میشود، برای مهمانی و خانواده احترام قائل باشید، کتاب بخوانید، عادتهای خوب برای ادامهٔ زندگی پیدا کنید، فیلمهای خوب ببینید و بحثهای جذاب بکنید. اگر انجام اینها باعث میشود معدل شما به جای ۱۷، شانزده باشد، میارزد! یادتان باشد که دانشمند روانی به درد مملکت نمیخورد ولی یک آدم متعادل که حواس و امیال سالم انسانیش پابرجاست، میتواند منشأ اثرات خیر فراوان شود.
نصیحت دوازدهم) از ریاضیات برای یادگیریِ فروتنی استفاده کنید. در فرهنگ ما به فروتن بودن همواره تأکید میشود؛ ولی راستش آنچه من از فروتنی در فرهنگمان دستگیرم شده، این است که «من خیلی بلدم ولی در گفتار بیان میکنم که من چیزی نیستم». این به نظر من فروتنی نیست. فروتنی یعنی ما عمیقا بدانیم که چیزی نمیدانیم. هیچ منظومهای بهتر از ریاضیات، ما را در برابر خود حقیر نمیکند. در ریاضیات سطح افراد مثل روز روشن و مشخص است. هر چه در ریاضیات عمیقتر میشویم، بیشتر به ضعفِ ذهن و توان خود (چه شخصی و چه در مقایسه با دیگرانِ بهتر از ما) پی میبریم. کسی که دانشمند سطح بالايی نیست ـ حتی اگر صد جایزه ببرد ـ همان دانشجویان لیسانس، بیسوادیاش را تشخیص میدهند و هیچ گاه ریاضیاتِ در سطح قابل قبولی عرضه نمیکند. پس برای این که ارزش والای فروتنی را در خودمان ایجاد کنیم شاید بد نباشد که خوب ریاضی یاد بگیریم!
نصیحت سیزدهم) باور کنید که نیازی نیست دو رشتهای بخوانید. متأسفانه برخی خانوادهها پس از دانشگاه هم از فشار آوردن روی ذهن فرزندانشان دست بر نمیدارند: حالا که دانشگاه آمدهای، باید شاگرد اول شوی، بعدش دو رشتهای بخوانی، بعدش خارج بروی و بعدش فلان و بهمان کنی.
هیچ نیازی به این کار نیست. دو رشتهای خواندن یک امر کاملاً من در آوردی و وطنی است و از نظر من تأثیری غیر از شیوع بیتخصصی در دو زمینه ندارد. یک رشتهٔ دانشگاهی، خودش به آن اندازه که همهٔ فکر و ذهن و شبانهروز آدم را به خود مشغول کند، کافی است. دورشتهای خواندن فقط توانایی شما را در ده صفحه جزوهٔ این و آن خواندن و بیست گرفتن تقویت میکند ولی شما را آدم باسوادی نمیکند.
برای موفقیت، فقط همین راههای کلیشهای شاگرد اول شدن و دورشتهای شدن وجود ندارد. فقط مهم این است که آدم زودتر بداند که چه میکند.
نصیحت چهاردهم) پرتلاش باشید و زیاد کار کنید. حتی اگر مطمئن نیستید که رشتهای که انتخاب کردهاید، به درد شما میخورد یا نه، بهتر است که تلاشتان را زیاد کنید. پرداختن به کار و تلاش، ذهن را به کار میاندازد و موجب بروز ایدهها میشود. اگر یک روز بیکار در گوشهای بنشینید، هیچ تفریحی به ذهنتان نمیرسد ولی همین که کار را شروع کنید ایدههای مختلفی به ذهنتان راه مییابند. شاید ایدهای که به ذهن شما برسد، این باشد که باید کار دیگری بکنید.
نصیحت پانزدهم) (شما را به خدا!) در آخر ترم همۀ بدبختیهایتان را برای استادان بیان نکنید. اگر شما در درسی نمرهٔ کمی گرفتهاید، حتما دلیلی وجود داشته است که نتوانستهاید درس بخوانید. استادان این را میدانند. استاد هم یک آدم است و گاهی به علت مشغلههای زیادی که دارد، توانایی هضم همهٔ گرفتاریها و مشکلات شخصی شما را ندارد. لازم نیست برای کسبِ نمره، ذهن او را مخدوش و افسرده کنید. بالاخره گاهی در زندگی چیزهايی بر خلاف میل ما رخ میدهند؛ چارهای جز پذیرش این نیست.
نصیحت شانزدهم) تقلب نکنید که راه به جایی نمیبرد. درستکار و راستگو باشید و درستکاری را ترویج دهید. مملکت به اشخاص توانمند نیاز دارد و با تقلب کردنتان راه آنها را نباید مسدود کنید. با سالم زندگی کردن و بدون پارتیبازی هم میشود، موفق بود. نگذارید شناخت افراد بیصلاحیتی که در مناصب نشستهاند، به شما این ذهنیت را بدهد که هر کس جایگاهی دارد، بیصلاحیتِ پارتیدار است؛ نه، برخیها کارشان را بلدند و برای آن مناسبند و دلسوزانه خدمت میکنند؛ شما هم جزو آنها بشوید.
نصیحت هفدهم) خارج رفتن خوب است اما لزوما نیازی نیست خارج برویم. بیشترین مراجعات به من از طرف کسانی است که میخواهند به خارج از کشور بروند. حتی برخیها دنبال رشتههای «خارجخیز» هستند. عدۀ زیادی هم متحیرند که چرا من پس از سالها زندگی در خارج کشور، به ایران برگشتهام.
اولین چیزی که باید بگویم این است که تجربهٔ زندگی در خارج کشور، تجربهٔ بسیار مفیدی است و اگر زمانی امکانش برایمان فراهم شد، نباید از انجامش ترس داشته باشیم. ولی الگوی موفقیت فقط همین نیست. افرادی زیادی در خارج از کشور درس میخوانند ولی بسیار بیسوادتر از کسانی هستند که در داخل ایران ماندهاند. جایی که شما در آن هستید، کمتر از شخصیتی که شما دارید، اهمیت دارد هر چند اولی بر دومی میتواند تأثیرگذار باشد.
اما ماندن در خارج وضعیت دیگری دارد. عموماً روزهای اولی که به جایی سفر میکنیم، وضعیت روحیمان، وضعیت روحیِ یک گردشگر است: همه چیز را زیبا میبینم، همه کس را مهربان میدانیم، دربارهٔ افراد و شهرهای تخیلات بعضاً اشتباه داریم که مثلا مردم این شهر خسیسند، مردم آن شهر، نژادپرستند و غیره.
بعضی آدمها سالها در خارج از کشور زندگی میکنند ولی هنوز روحیهٔ توریستی دارند. آن قدر کم با جامعهای که در آن زندگی میکنند، ارتباط واقعی میگیرند که هنوز الکیخوش هستند. دوستی داشتم که پس از ده سال زندگی در آلمان، هنوز میگفت آلمانیها این طورند و چنین و چنانند. میگفتم تو باید خودت را پس از ده سال آلمانی بدانی. برای این افراد، ماندن در خارج از کشور جذاب است. اینها کشور خودشان را خارج بردهاند، اخبار ایران را میخوانند و با دوستان ایرانی سر و کله میزنند و توریست ماندن، زندگی جذابی برایشان ایجاد کرده است.
اما کسانی که از حالت یک گردشکر درمیآیند و خود را شهروند میدانند، دیگر آن قدر بهشان خوش نمیگذرد. متوجه میشوند که در هر جای دنیا، کاستیهایی وجود دارد. سیاستزدگی و تبعیض فقط مشکلات ما نیستند و در جاهای دیگر، هر چند ادعای آزادی وجود داشته باشد، برای آزادهٔ واقعی جای نفس کشیدن به اندازهٔ کافی نیست. این افراد نهایتاً تصمیم میگیرند که به جای این که کشور دیگری را اصلاح کنند و مردم دیگری را ـ هر طور شده ـ تحمل کنند، به کشور خودشان برگردند و کاستیهای کشور خود را تحمل کنند و بر جامعه و جوانان کشور خود تأثیر بگذارند.
یادم است آخرین روزی که در آلمان بودم، صاحبخانهٔ پیر آلمانیام مرا به خانهاش دعوت کرد تا برای آخرین بار با هم صحبت کنیم. مدام (مانند بسیاری دوستان خارجی و ایرانی دیگرم) از تصمیم من برای برگشت به ایران ابراز تعجب میکرد و دلایلی که میآوردم، قانعش نمیکرد. از نظر او من یک جوان باهوش و خوشچهره (!) بودم که در آلمان برایم امکانات فراوانی وجود داشت. آخر سر مجبور شدم حقیقتی را به او بگویم. گفتم: «راستش من یک آدم بسیار ناسیونالیست هستم. من احساس وظیفه میکنم و وطنم را خیلی دوست دارم». این را که گفتم، آهی کشید و گفت سالهاست در کشور من از جوانان چنین چیزی شنیده نمیشود. از شنیدن این حرفت خیلی خوشحال شدم. نسل ما در آلمان هم این گونه فکر میکرد.
البته این را هم باید صادقانه اعتراف کنم که در خارج از ایران برای امثال من موقعیتهای شغلی زیادی وجود ندارد و اگر هم هست، همین شغل مقدسی است که در اینجا دارم ولی با رقابتی بس سختتر و با حس رضایتی بس کمتر! پس من منتی به کسی برای برگشتم به کشور ندارم.
نصیحت هجدهم) بیدلیل مدارک ارشد و دکترا نگیرید. در سالهایی که بر نسل من گذشت، جامعه برای فرار از بالا رفتن آمار بیکاران، تصمیم گرفت همه را به کاری مشغول کند و چه چیز بهتر از این که یکی را سالها به درس خواندن بیهوده تشویق کنی. کسی که درس میخواند حواسش به خیلی مشکلات نیست و چیز زیادی هم لازم ندارد و چه چیز برای یک جامعه بهتر از این. متأسفانه آن قدر تعداد افراد دارای تحصیلات تکمیلی زیاد شده است که خود همین جامعه روشی برای تشخیص خوب و بد آنها ندارد و هر معیاری هم که به صورت مندرآوردی تصویب میکند، همهٔ افراد، آن معیار را به نحوی در خود ایجاد میکنند!
در نگاه اکثر افراد غیر آکادمیک، مدرک دکترا گرفتن یعنی اوج عالِم بودن. وقتی در کشور انتخاباتی برگزار میشود اکثر کسانی که کاندیدا میشوند به خود مدرک دکترا میبندند تا بدینسان خود را پیش عوام، عالم نشان دهند. اما حقیقتش این است که مدرک دکترا در دانشگاه، مانند گواهینامهٔ رانندگی است. وقتی یک نفر گواهینامهٔ رانندگی میگیرد، بدینمعنی است که حق دارد پشت فرمان بنشیند و از پسِ یک پارک دوبل و یک پل برآمده است. اما به این معنی نیست که رانندهٔ خوبی است و میشود جان مردم را به او سپرد. رانندهٔ خوب شدن شاید ده یا بیست سال پس از گواهینامه گرفتن حاصل شود، آن هم در صورتی که راهنمایان مناسبی در کنار شخص قرار داشته باشند.
وقتی یک نفر در دانشگاهی مدرک دکترا میگیرد، یعنی از پسِ حل یک سؤال آسان برآمده است؛ یعنی توانسته است چهار الی پنج سال با استفاده از یک روش آکادمیک، آن هم تحت نظر یک نفر که خودش جواب سؤال را میداند، روی یک مسئله کار کند. در برخی رشتهها و برخی دانشگاهها همین کیفیت هم شاید حاصل نشود! شاید ده سال باید از مدرک دکترا بگذرد و شخص در این سالها عمیق و با تمرکز کار کند تا بشود او را عالم به شمار آورد. شهردار فلان منطقه و استاندار فلان جا، حتی اگر مدرک دکترایشان واقعی باشد، هیچ گاه فرصت کار کردن تماموقت روی هیچ مسئلهای نداشتهاند و نباید به مدارکشان هیچ اعتنایی کرد.
همان طور که گفتم بسیاری از کسانی که وارد تحصیلات تکمیلی میشوند، به این علت وارد میشوند که هیچ کار دیگری از دستشان بر نمیآید و هیچ هنری ندارند که با آن شکم خود را سیر کنند. طبیعتاً وقتی کسی بدون دغدغهٔ علمی وارد این عرصه میشود، سرآخر اثری قابل توجه برای عرضه کردن هم ندارد و او نیز به فهرست ناامیدانِ ناامیدکنندهٔ جامعه افزوده میشود.
از نظر من، روش مطلوبِ ادامه تحصیل بدین صورت است که دانشجو در سالهای پایانی کارشناسی به موضوعی علاقهمند شود و به طور طبیعی برای رفع دغدغهٔ علمی خود، ارشد خواندن را انتخاب کند. آنگاه سؤال به قدری برایش جذاب و پیچیده شود که حل آن او را به سمت ادامهٔ تحصیل در مقطع دکترا بکشاند، نه آنکه چند سال پس از کارشناسی بیکار باشد، کنکور بدهد و بی هدف روی یک مسئلهای که کمترین جذابیتی برایش ندارد و استاد راهنما پیش پایش گذاشته است، کار کند و یک پایاننامهٔ پر از اشکال تحویل دهد. باز چند سال بیکار باشد و همین کار را برای دکترا گرفتن انجام دهد. یادمان باشد که سن و سالی که افراد در آن مدرک دکترا میگیرند، زمانی است که در آن باید زندگی را پایدار کرد؛ ازدواج کرد، شغل پیدا کرد و برای ادامهٔ زندگی تصمیم گرفت. بیهوده آن را با کار کردن روی یک سؤالی که بدان علاقه نداریم، هدر ندهیم.
نصیحت نوزدهم) اگر نُه شدهاید خودتان خودتان را بیندازید، به دنبال ده کردن آن نباشید! دانشجویانی که نمرۀ ۱۰ میگیرند، همیشه تصور میکنند که خودشان ده شدهاند و آنهائی که ۹ شدهاند، همیشه تمام توانشان را به کار میبندند تا استاد به آنها ۱۰ بدهد. این امر موجب اتلاف وقت زیادی از استادان میشود. یادتان باشد که پاس کردن یک درس با ده، با پاس نکردن آن فرق چندانی ندارد. اگر ۹.۵ گرفتهایم، بهتر است به جای این که به فکر گرفتن نیم نمرۀ اضافه باشیم، برای گرفتن مجدّد درس و کسب نمرۀ ۱۵ در دفعۀ بعدی آماده باشیم.
نصيحت بیستم) لزوما دانشجویانِ سال بالایی یا هر کسی که سن بیشتری دارد، درست نمیگوید. بیشتر دانشجویان هنگام اخذ درسها مورد مشاورهٔ دوستانِ سال بالاییشان قرار میگیرند و عموما فشار دوستیهای گروهی به آنها اجازه مستقل عمل کردن نمیدهد. متأسفانه خیلی از این اوقات این نصیحتها درست نیست. گاهی کسی که از شما سابقۀ بیشتری دارد، دانشجوی درسخوانی نیست و دغدغههای مشترک با شما را ندارد.
از آن بدتر این که استادان خیلی خوبی داریم که بیجهت و به جرم وظیفهشناسی و باسوادی مورد غضب عمومی دانشجویان قرار میگیرند و همه به تشویق دانشجویان سالهای بالاتر از درس گرفتن با آنها میترسند. اگر از استادی میترسید، با او به طور مستقیم مواجه شوید. شاید اتفاقا آن استاد تبدیل به مؤثرین افراد زندگی شما شود. به طور کلی همیشه سعی کنید با ترسهایتان به طور مستقیم مواجه شوید. اگر از بیکاری میترسید، دنبال کار بگردید و اگر از استادی میترسید، با او کلاس بگیرید!
نصیحت بیست و یکم) این نصیحت را فقط برای آقایان دانشجو مینویسم. نه این که خانمها برایم مهم نیستند بلکه چون خودم مرد هستم، مردها را میشناسم و دربارۀ خانمها آن قدر تخصص ندارم که نظر بدهم. بهتر است آنها نصیحتهای مشابه را از استادان خانم دریافت کنند.
سن و سال دورهٔ کارشناسی، سن و سال هر روز عاشق شدن و هر روز دل بستن است؛ خصوصا در جامعۀ ما که اولین فرصت برای مواجه شدن با جنس مخالف در دانشگاه رخ میدهد. آنچه میخواهم بگویم این است که درست است که عشق چیز مقدسی است ولی همهٔ عشقها و فراقهای این سن و سال را جدی نگیرید. منظورم این نیست که نباید به فکر ازدواج باشید بلکه منظورم این است که صرف این که یک نفر به ما یک جزوه داده، برای پر کردن فکر و ذکر ما در تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز کافی نیست و صِرف این امر، او را شریک مناسبی برای زندگی ما نمیکند. ما در این سن انتخابهای اشتباهِ زیادی میکنیم و وقتی رد میشویم، دچار شکستهای عمیق میشویم. در حالی که گاهی رد شدن و شکست خوردن به صلاح ماست! از آنجا که جرئت ندارم در این باره زیادتر بنویسم، خاطرهای از یکی از دوستانم نقل میکنم.
دوستم تعریف میکرد که در دورهٔ کارشناسی با همهٔ وجودش دلبستهٔ یکی از همکلاسیهایش میشود. کار به جایی میرسد که نه میتواند کار کند، نه میتواند غذا بخورد و هیچ لحظهای از فکر او به در نمیآید. برنامهٔ رفت و آمدش به دانشگاه را با برنامهٔ او تنظیم میکند و شب و روز خواب ندارد. سالها در این حال است تا این که به توصیهٔ مادرش تصمیم میگیرد که باید فکری جدی کند. مادرش به او میگوید تو فقط یک بار با ایشان صحبت کن و یک زمان برای خواستگاری بگیر و بقیهاش را به خانواده بسپار. دوستم تعریف میکرد که مدتها گذشت که جرئت این کار را به خودم بدهم تا این که بالاخره یک روز او را در محوطهٔ دانشگاه یافتم. نزدیکش شدم تا مسئله را با او مطرح کنم. همین که برگشت و به من نگاه کرد، احساس کردم که هیچ علاقهای به او ندارم! پرسید که چه میخواهی. گفتم آیا میشود یک روز به اتفاق خانواده خدمت برسیم؛ گفت نه! و من به شدت خوشحال شدم! گویی همه چیز در آن لحظه تمام شد. حتی با اشتیاق به دوستانم زنگ میزدم و خبر می دادم که به او گفتم و گفت نه!
سعدی یک بیت خیلی زیبا دارد که دوست دارم آویزهٔ گوش خود قرار دهید:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار
نصیحت بیست و دوم) احترام گذاشتن واقعی به افراد را یاد بگیریم. در کشور ما دکتر و مهندس خواندنِ افراد بخش مهمی از احترام گذاشتن به آنها محسوب میشود. بارها دیدهام که وقتی افراد متوجه مدرک من، محل اخذ آن و چیزهای مشابه میشوند، نحوهٔ صحبت کردنشان با من عوض میشود. حتی کارمندان دانشگاه تا زمانی که فکر میکنند من دانشجویم یک طور با من برخورد میکنند ولی وقتی متوجه میشوند که مدرّس دانشگاه هستم، نوع برخوردشان عوض میشود.
با این مسئله خیلی مشکلی ندارم ولی مشکلم این است که همین افرادی که ما را دکتر و مهندس میخوانند، برای حرفهای ما که از همان دکتر و مهندس بودنمان میآید، اعتبار و احترام خاصی قائل نیستند. عموما حرفهایمان را با دقت گوش نمیدهند، وسط آن میپرند و هنگام اظهار نظر، خودشان را خبرهتر میدانند. بر عکس این را در جاهای دیگر دیدهام. افراد مرا با اسم کوچکم، محسن صدا میکنند. ولی وقتی چیزی از من میپرسند، با دقت و احترام سخنم را گوش میکنند و اگر آنها را نصیحتی میکنم، سالها بعد میبینم که عیناً به آن عمل کردهاند؛ احترام واقعی این است.
نصیحت بیست و سوم، آخرین نصیحت) بسیاری از افرادی که در جامعه زندگی میکنند و بسیاری از افرادی که به دانشگاه میآیند، دچار مشکلات روانی هستند؛ وسواس، استرس، اضطراب گریبانگیر افراد زیادی است. اگر شما دچار چنین مشکلاتی هستید، بدانید که بخشی از آنها با خودشناسی و خردورزی و پیدا کردن شیوههای درست زندگی حل میشود ولی برخی از آن نیاز به درمان و تجویز دارو دارد. این مشکلات را جدی بگیرید و از مرکز درمان دانشگاه که قیمت خدمات آن بسیار کمتر از بیرون دانشگاه است، برای حل آنها کمک بگیرید. یادتان باشد که همین که برای حل مشکلمان قدم برمیداریم، بخشی از مشکل حل میشود.
یکی از مشکلات من این است که وقتی شروع به نوشتن میکنم، تراوش ذهنیم آن قدر فعال میشود که راهی برای پایان دادن پیدا نمیکنم. آخرش باید یک جای متن را انتخاب کنم و بگویم بس است، و بگذارید اینجا، همانجا باشد. در پایان دوباره تأکید میکنم که سطور بالا توسط یک دانشجوی متوسطِ سراپا اشتباه و تقصیر نوشته شده و حاصل تجربههای شخصی است. نیازی نیست همهٔ آنها را به کار ببندید ولی شاید ارزش نگاه کردن داشته باشند. من عاشق نسلهای جدید و تفاوتشان با نسل خودم هستم. عشق به کشور و دغدغههای متعالی را در بسیاری از دانشجویانم مشاهده میکنم و به آینده بسیار خوشبینم.
محسن خانی
دانشکده ریاضی
دانشگاه صنعتی اصفهان
از مطالعۀ نکات ارزشمند و مفید شما بسیار لذت بردم و آرزو کردم دانشجویان همۀ بندها را بخوانند و بکار بندند و ایکاش در زمان دانشجویی خودم برخی از این موارد را می دانستم. اما در هر حال میکوشم تا به فرزندانم آموزش دهم تا اینگونه باشند.
سلام و عرض ادب خدمت شما استاد محترم . بنده مصطفی اسحاق احمدی هستم از شهرستان تربت جام که مانند شما دوره دبیرستان را در دبیرستان نمونه دولتی ابن سینا ( رشته ریاضی – فیزیک ) گذراندم و هم اکنون دانشجو معلم ترم 8 دانشگاه فرهنگیان هستم . قبل از هر چیزی باید عرض کنم که از خواندن نصیحت های ناب تان ، نهایت لذت را بردم ( واقعا قلم گیرایی دارید و قطعا این توانایی به واسطه نوشتن های مستمر شما پدید آمده است ) و این لذت را مدیون یکی از اساتید دانشگاهم هستم که ایشان هم مانند شما ، بسیار نسبت به دانشجویان و آینده آنها دغدغه مند هستند . ایشان بعد از خواندن نصیحت های ارزشمندتان و همچنین آگاهی پیدا کردن از اینکه شما در تربت جام تحصیل کرده اید ( امیدوار هستم که اصالتاً تربت جامی باشید ) با من تماس گرفتند تا در رابطه با شما تحقیق و جست و جو کنم و نصیحت های شما را بخوانم . ایشان همچنین یک پیشنهاد ارزشمند را به من ارائه کردند که از شما درخواست کنم ، با توجه به نگاه دغدغه مندی که دارید ، در فرصتی نزدیک دوباره به دبیرستان نمونه ابن سینا بیایید و دانش آموزان را نصیحت کنید و تجربیات تان را به آنها عرضه کنید ( چون به نقل از خودتان نسل جوان امروز ، نصیحت پذیرتر هستند ) . با توجه به شناختی که از مدیریت این دبیرستان دارم ، ایشان هم از شما و حضورتان استقبال خواهند کرد . من هم با کمال میل و به خاطر توصیه ارزشمند استادم ، کاملا آماده هستم تا هماهنگی ها و تبادل نظرها را در خصوص حضور شما با مدیریت محترم دبیرستان داشته باشم تا هم من به عنوان دانشجو و هم دانش آموزان دبیرستان ابن سینا ، از نصیحت ها و فرمایشات ارزشمندتان کمال استفاده را ببریم .
امیدوار هستم تا این اتفاق هرچه زودتر ( ان شاءالله 1 مهر 1402 ) رقم بخورد زیرا به شخصه خودم مشتاقانه منتظر شنیدن نصیحت هایتان هستم .
آرزوی سلامتی برایتان دارم و خدانگهدار
مصطفی اسحاق احمدی 1402/03/16
بسیار بصیرتافزا بود و حقیقتا استفاده کردم …