«شیخ صنعان» دو چهره دارد: یک چهرهاش، الگوی اعلای عاشقی را تجسم میکند. او از پس پنجاه سال عبادت و ریاضت در جوار کعبه و ارشاد و رهبری قوم به یک نگاه، دل به دختری ترسا میبازد و در راه عاشقی، تا بدانجا پیش میرود که در خانۀ خمار، خرقه پای خم میگذارد، باده مینوشد، مصحف میسوزاند، زنّار میبندد و به دین ترسایی درمیآید و بدین گونه در برابر محبوب، محو و فنا میشود. او آبرو بر باد میدهد، اما به عشق آبرو میدهد! ولی همو در صحنۀ پایانی داستان، از عاشقی توبه میکند، از معشوق بر خاک افتاده در بیابان برهوت رو بر میگرداند، دوباره خرقه میپوشد و راه قهقرا پیش میگیرد.
در این داستان «دختر ترسا» نیز با دو چهره جلوه مینماید: یک چهرهاش زمینی و خاکی، چهرۀ دیگرش روحانی است و افلاکی. جوهر جاری در سراسر پیکرۀ داستان «عشق» است؛ اما با دو جنبه و چنان این دو جنبه با مهارت و چیرهدستی به هم تافته و بافته شده که تمایزشان از یکدیگر به آسانی میسر نیست. ساختار کلی داستان بر دوگانگی (دوالیسم) و تضاد و تقابل (پارادوکس) پیریزی شده است.
مع الوصف، این داستان به لحاظ ویژگیهایش همچون زمرد درخشانی بر تارک آثار مرصع عطار میدرخشد.
هرمز مالکی در کتاب پیش رو به تفسیر و تحلیل، یا به تعبیر امروزی «هرمنوتیک» داستان شیخ صنعان پرداخته است.