اگر قرار باشد وضعیت کنونی اندیشۀ سیاسی و اجتماعی در جهان عرب در یک جمله خلاصه شود -که البته دربارۀ عرصۀ عمومی در حیات بشری، کاری خطرناک و گاه ناممکن است- میتوان خطر کرد و گفت در دو سه سدۀ گذشته، عرصۀ عمل و عرصۀ فکر، بسیار از هم جدا افتادهاند. تمام کوششهایی که در غالب نحلههای فکری شده است و در نوشتار حاضر مورد بحث قرار خواهد گرفت، در پی ارائۀ چارچوبی بوده است که این دو حوزه را به هم نزدیک کند، تا بلکه جهان عرب مجددا در جرگۀ جوامع مولد قرار گیرد. دلایل تلاطمهای شدید و نوسانهای متعدد در هر دو حوزۀ فکر و عمل، دقیقا به دلیل همین جدایی مفرط بوده است. پژوهش حاضر، یک هدف کلی را دنبال میکند: در پی آن است که از این وضعیت، صورتبرداری مفصلی ارائه کرده، در ضمن علل چنین وضعیتی را تبیین نماید.
به نظر میرسد نحلههای فکری، حداقل دوبار دچار «تغییر و تحول الگوی فکری» شده باشند. از یک سو، پس از برخورد اولیۀ جهان اسلام و به تبع آن، جهان عرب با جهان جدید، الگوهای فکری کهن که برای قرون و اعصار، کارآمدی و تناسب محیطی داشت به سستی گروید و از آنجا که انسان متفکر به حوادث مستحدثه و چالشهای محیط پاسخ میگوید، کوششهای متعددی در جهت صورتبندی الگوهای فکری جدید صورت گرفت و طرحهایی نیز ارائه گردید. از سوی دیگر پس از شکست همه جانبه در جنگ ششروزۀ 1967 اعراب و اسرائیل، معلوم شد که الگوهای شکلبندیشدۀ جدید، کارآمدی ندارند و باید مجددا مورد بازبینی قرار گیرند. مسلما هر صورتبرداری، درجهای از تفسیر را نیز به همراه دارد، بنابراین، پژوهش حاضر میکوشد معنای کلان این تحولات را نیز ارائه نماید.