چهل سالگی

چهل سالگی رمانی زیبا و شاعرانه که به خواننده عاشقانه‌ها و حسرت‌های زنی چهل ساله را معرفی می‌کند و دربارۀ تحولات تلخ زندگی متأهلی گفتگو می‌کند. داستان زنده شدن خاطراتی دلپسند را که در مواجهه با واقعیت حال به کابوس‌های زندگی تبدیل می‌شوند، روایت می‌کند.

برشی از چهل سالگی: شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی بَرش می‌داشت و تکانش می‌داد می‌توانست صدای به هم خوردن دانه‌های خشکش را بشنود. بوی ماندگی را در بینی‌اش احساس می‌کرد. بوی ترش و شیرین که بر هوا می‌ماسید آن را سنگین می کرد و مانند لایه‌ای از عرق بر پوست او می‌نشست. دلش می‌خواست از جایش برخیزد و بگریزد اما فقط توانست یکی از انگشت های دست چپش را تکان دهد و با همان حرکت احساس کرد که یکی از دانه های انار پر از آب شد دوباره سعی کرد و این بار پنجه پای راستش خنکای ملافه را به درون کشید داشت سرشار می شد. انگار فکری یا خاطره‌ای خوش از ذهنش را از دلش گذاشته بود و صدایی شنید صدای یک آهنگ بود آهنگی آشنا و قدیمی که با خود حسی از امنیت و گرما را به دنبال می آورد. آهنگ را با گوش‌هایش می‌شنید با زبانش می‌کشید با بینی اش می بوید و با دستانش لمس می کرد می توانست تک تک نُت های آن را زیر دندان له کند و پاشیدن عصاره ترش و شیرین آن را بر مخاط گرم دهانش احساس کند. انگار کسی انار را از پشت خرت و پرت ها برداشت پنجره را باز کرد و آن را به باغ انداخت. حالا دیگر تمام دانه های پر آب بودن لایه پلک هایش را باز کرد و زیر پولکهای نور دوباره آنها را بست. آهنگ آمد و مثل شالی نرم و لطیف دور شانه‌هایش پیچید. شال بوی یاس بنفش می‌داد زیر لب آن را زمزمه کرد و جانش تازه شد آهنگ را به یاد می‌آورد آهنگی که نوازنده اش را دوست می داشت چشمانش را باز کرد و از لای پلکا امواج آفتاب و سایه خیره شد. کم کم صدا دور و دورتر شد بیداری خود را به او تحمیل می‌کرد دیگر انار نبود دختری بود جوان که باید بر می خاست و روزی نو را آغاز می‌کرد خندید شاد بود شاد از جوانی و شاد تر از عاشق بودن. باید بلند میشد دست و صورتش را می شست جوراب و شلوارش را می‌پوشید پیراهن چهارخانه سرمه‌ای و سبز پدرش را کش می رفت و موهایش را می بافت دو گیس در دو طرف و بعد حلقه‌ای به دور سر و بعد دانشکده بود و کلاس و درس و صداهای سازها که از پشت درهای بسته بیرون می‌آمد از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت و چون لایه ای از رنگ بر در و دیوار می نشست و بر همه چیز جلوه های انسانی می بخشید. دوباره چشمانش را بست و سعی کرد آهنگ را به یاد بیاورد اما دیگر نبود آهنگ گم شده بود و به جای آن کلید های سیاه و سفید پیانوی را می دید که بدون فشار هیچ انگشتی بالا و پایین می رفت و هیچ صدایی از آن شنیده نمیشد خود را مانند جنینی در زهدان جمع کرد و دوباره به یاد انار خشکیده افتاد. بعد از چند ثانیه صدای چرخشی دستگیره‌ در او را وا داشت تا به خود بیاید و به طرف در نگاه کند. آنجا لای درب به جای مادرش که صبح‌ها او را بیدار می کرد مردی با مهربانی به او می نگریست. مرد لبخندی زد و گفت تو که بیداری چرا بلند نمی‌شوی یک بار هم لحاف سنگین شد انگار وزنش هزار برابر شده بود و بر استخوان هایش فشار می آورد. می خواست بلند شود اما نمی توانست چشمانش را دوباره بست و دید تمام تیکه پاره های خاطره از ذهنش می گریزند. کلیدهای پیانو گیس های بافت و چهارخانه های سبز و سرمه‌ای با سرعتی عجیب از او می گریختند و او هیچ کاری نمی توانست بکند آنقدر صبر کرد تا صفحه ذهنش سفید سفید شد. بعد لحاف را کنار زد و روی تخت نشست. این بار مرد در را باز کرد و سر کمد رفت. می خواست لباس بپوشد چشم‌هایش را بست و زیر لب گفت فرهاد. انگار او را به خود معرفی کرد.

برای خرید کتاب به لینک زیر مراجعه فرمایید.

خرید کتاب

توضیحات تکمیلی

نویسنده

ناهید طباطبایی

محل نشر

تهران

ناشر

چشمه

تاریخ نشر

1402

تعداد صفحه

90

تعداد جلد

یک جلد

فیپا

طباطبایی، ناهید، چهل سالگی، تهران، نشر چشمه، 1402، 90 صفحه

شابک

9789645571663