رمان پیاده داستانِ یک زن است در دلِ تهران. زنی که با شوهرش برای زندگی زناشویی از روستایی در کرمان به تهران میآید، سالهای ابتدای انقلاب. ناگهان همسرش به زندان میافتد و او میماند با فرزندی در شکم و فقری که جای نفس کشیدن برایش باقی نمیگذارد و اقوامی که دیگر او را نمیپذیرند. زنی باردار در تهرانِ سالهای دهه شصت که گرسنه و راندهشده تصمیم میگیرد به زنده ماندن.
سلیمانی رئالیسمِ تلخ و قصهگو را در این رمان به شکلی متفاوت اجرا میکند. تنهایی قهرمان و فضای جبرآلودی که پیرامونش وجود دارد، تمام جهانش را در برمیگیرد و دستآخر نیز اتفاقاتی رخ میدهند غیرمنتظره. پیاده رمانی است که مخاطب را وادار میکند که آن را بخواند و شاهدِ رنج باشد و البته میل به زیستن، در شرایطی که همهچیز برای مُردن مهیاست.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
«جلوِ پارک آقاهوشنگ برای کامران پشمک خرید و یک توپ پلاستیکیِ راهراه. انیس جلوتر از آنها وارد پارک شد و مردی را دید که کل کائنات را بر سر دست میچرخاند.
اللهاکبر!
مرد مجسمهای طوری ستارهها و سیارات را میچرخاند که انیس آتشگردان را، آنزمانی که پدرش زنده بود و گاهوبیگاه قلیانی میکشید با دوست و آشنا. در عمرش پارک نرفته بود اما وصفش را از زنهای افسرخانم شنیده بود و بارها از کنار پارکهای تهران گذشته بود. همین زندگی را میخواست آن وقت که با کرامت زندگی میکرد؛ بچهای، سایه سری، گشتوگذاری. چرا نباید این روزگار را با آن از خدابیخبر، کرامت، میداشت؟
چه کردی مرد با خودت، با من…»