رویای تبت

رویای تبت ماجرای یک زوج جوان به نام‌های جاوید و شیوا را روایت می‌کند که سعی می‌کنند زندگی خود را هوشمندانه پیش ببرند. ولی افرادی که پیرامون آن‌ها هستند چالش‌هایی برایشان به وجود می‌آورند. در این میان، صادق، دوست صمیمی جاوید، با شعله، خواهر شیوا آشنا می‌شود. این دو بسیار به هم شبیه هستند. رمان رویای تبت از دید اول شخص و از زبان شعله روایت می‌شود. او آرام آرام خواننده را به درون زندگی نسلی از آدم‌ها می‌برد که زندگی‌شان با جست‌وجوی آرمان آزادی و عدالت گره خورده است. ما به‌تدریج با عشق‌ها، امیدها، تردیدها و شکست‌هایشان آشنا می‌شویم. از پنهان‌کردن و جریحه‌دارشدن احساسات واقعی‌شان باخبر می‌شویم و متوجه می‌شویم برای وفادارماندن به آن نوع تفکر چه بهایی پرداخته‌اند. شعله ناکام از نخستین عشق در پی رابطهٔ امن و عاطفی دیگری است. صادق نیز در رویای رفتن به تبت است. رویایی که در پایان داستان درمی‌یابیم که شیوا نیز در آن شریک بوده است. رویای تبت رویای مشترک آدم‌هایی است که می‌خواهند آزاد فکر کنند و آزاد زندگی کنند. به دور از سرخوردگی‌ها و تحمیل‌هایی از هر نوع. همهٔ آدم‌ها در رویای تبت در جست‌وجوی چیزی هستند. در جست‌وجوی عشق، همدلی، امید، امنیت و تفاهم. در جست‌وجوی دنیایی که جای بهتری برای زندگی‌کردن و دوست‌داشتن است. همان رویایی که به نظر شکست خورده اما همچنان به شکل یک رویا باقی مانده است.

برشی از رؤیای تبت

“امشب اولین باری بود که جاوید نتوانست بلافاصله چیزی بگوید. خشکش زد و نتوانست همه چیز را به یکباره بفهمد. عادت داشت حرف بزند. تحلیل دهد و تفسیر کند و به خودش و دیگران ثابت کند که همه چیز طبیعی است. جاوید همیشه با حرف زدن به خودش مسلط می‌شد و تو با توداری‌ات و اسم هر دو را گذاشته بودید، آگاهی. فکر می‌کنم همین غرور مشترک شما را این همه سال در کنار هم نگه داشته بود. هر دو اعتقاد داشتید که می‌توانید همه چیز را با شعور و آگاهی‌تان روبراه کنید. صادق به اندازه شما مطمئن نبود. بیرون که آمد چیزی به نام شک را هم با خودش آورده بود. شک و سوءظن نسبت به همه چیز این دنیا. این را در همان مهمانی که به خاطر آزادی‌اش داده بودید فهمیدم. با ذوق یک طراح، خانه را آراسته بودی. با جابجایی صندلی‌ها و پشتی‌ها و عوض کردن رومیزی‌ها آرایش تازه‌ای به خانه قدیمی داده بودی. جاوید و یلدا مثل کارآگاهی دنبال چیز تازه‌ای در خانه گشتند و پیدا نکردند. خانه عوض شده بود بی‌آنکه چیزی اضافه شده باشد. دوستانتان با گل و شیرینی آمدند. همان دوستان قبلی‌تان بودند. بعضی وقت‌ها که به خانه‌تان می‌آمدم آنها را می‌دیدم. در خانه‌های قبلی صدای صاحبخانه درمی‌آمد به خاطر آدم‌های جورواجوری که مرتب به خانه‌تان رفت و آمد می‌کردند. اتاق‌های تودرتو پر از دود سیگار می‌شد. گوشه‌ای می‌نشستم و نگاه می‌کردم. همه‌تان از یک جنس بودید؛ شبیه هم. با دیدن شما یاد کمونیست‌های فیلم‌های ایتالیایی می‌افتادم. از حرف زدن و بحث کردن خسته نمی‌شدید. چیزی از حرف‌هایتان نمی‌فهمیدم. حالا همان آدم‌ها بودند با بچه‌هایی که بزرگ شده بودند و معمولا همراه پدر و مادرشان نمی‌آمدند یا اگر می‌آمدند به اتاق یلدا می‌رفتند و با ضبط و کامپیوتر سرشان را گرم می‌کردند. یکی از دوستان لطیفه تعریف کرد. همه نصفه نیمه خندیدند. مثل استارت زدن ماشینی که در هوای یخ‌زده روشن نشده، خاموش می‌شود. مرد لطیفه دیگری تعریف کرد. موتورها روشن شده بود و ایندفعه همه کامل خندیدند. ولی باز هم اشکالی در کار بود. صادق نمی‌خندید. در صورتش هیچ تلاشی برای خندیدن هم دیده نمی‌شد. جاوید حرف را کشید به سیاست. صادق اخم کرده بود و سکوتش تأییدآمیز نبود. جاوید از صادق خواست حرف بزند. صادق از لیوان توی دستش یک قلپ خورد. کمی به طرف میز خم شد و با این کار به شکم بزرگش فشار آمد. سرفه کرد. صدایش صاف نشد. سرفه دیگری کرد و سرخ شد. شروع کرد به حرف زدن. آرام حرف می‌زد. جانش بالا می‌آمد تا چند کلمه بگوید. چند نفر از مهمان‌ها مثل دونده‌های خطِ شروع حالت گرفته بودند.”

برای خرید کتاب به لینک زیر مراجعه فرمایید.

خرید کتاب

توضیحات تکمیلی

نویسنده

فریبا وفی

محل نشر

ت‍ه‍ران‌

ناشر

نشر مرکز

تاریخ نشر

1401

تعداد صفحه

180

تعداد جلد

یک جلد

فیپا

وفی، فریبا، رویای تبت، تهران، نشر مرکز، 1401، 180 صفحه

شابک

9789643058241